Friday, June 6, 2008

تا باور صبحی دیگر


به قهوه خانه ی "کافه آنتراکت" هستیم. سرنادهای زیبای سیسیلی مترنم اند و ما گویا بی هنگام ، به وقت صبوح،چاشت و قهوه و آب هندوانه می داریم. از این بی هنگامی سرناد- آهنگ و آواز عاشقانه ی شبانگاهی- و صبحانه خوشوقتم و از این که پنجره ی روبه رویم به شیروانی حلبی بزرگ و زیبایی باز می شود و آفتاب بی دریغ بهار تهران ، ماهور و من را همراهی می کند. کمتر دریچه ای به روزگار ما و به تهران بسیار بزرگ، به آجر بهمنی و شیروانی زیبای حلبی گشوده می شود. با همه تباهی که با غربی تر شدن شهر برای بار چندم و این بار به دست برج سازان شیشه پرست آغاز شده هنوزهم گاه و بی گاه و جا و بی جا خانه ای زیبا و موقر به هیات آجر و شیروانی و باغچه و گل، رخ می نماید. این همه تغییر و شاید تباهی همه در فاصله ی جوانی تا جوانی من رخ داده است و امروز که ازاین ها با ماهور سخن می گویم احساس قهرمانان کیانی شاهنامه را دارم که هر یک دست کم پانصد سال زندگی می کرده اند

اما تنها شگفتی نمی بایست باشد دیدن آجر بهمنی وشیروانی حلبی، به قهوه خانه ای در تهران؛ که دیگرشگفتی دیدن سفال های نیم استوانه ای خانه های شمال است در شمیران. در کنار بیمارستان اختر خانه ای است با بامی پوشیده از سفال های اخرایی و سرخ و نارنجی که انگار در رشت یا بابل بنا شده و آن را درسته به تهران آورده اند

"خیلی می خواهم بدانم چه کسانی در آن زندگی می کنند. آیا بخشی جدامانده از بدنه ی بیمارستان است یا نه، تنها خانه ی همسایه است؟" این را نازی می گفت و هم او شیروانی را نشانم داد. بر نیمکتی در راهروی بیمارستان اختر نشسته بودیم به انتظار. دست و پا شکسته هایی درازای راهرو را می رفتند و با گچی سبز به پا یا به دست باز می گشتند و ما همچنان منتظر پزشک نازی، از قبول و از باور حرف می زدیم

نازی به عادت همیشه اش این بار هم نویسنده ای دیگر، پلیسی نویس کوایکر،ریموند چاندلر را علم می کند و به همه چیز و همه کس ایراد می گیرد به جز آقای ریموند چاندلر که ملک الشعرای امسال نازی شده. مردی از کارکنان بیمارستان، استوانه ای فلزی بر دوش یکی دوبار با عجله از جلوی ما عبور می کند. به نازی می گویم انگار سمپاشی می کنند. و نازی تعجب می کند که "توی بیمارستان؟" می گویم: "شاید هم نه، گلاب می پاشند. بیشتر به گلاب پاش شباهت داره تا سمپاش." در همین لحظه مرد در حالی که شیلنگی را که از استوانه ی روی دوشش خارج شده در دست دارد دو- سه بار گوشه ها و کنج های راهرو را با فشار، گلاب یا سم می پاشد. ما با تعجب به حرکات تند و بی نظم مرد نگاه می کنیم. حیرت را که فرو می خوریم نازی می پرسد، "آقا این چیه؟این تو؟ " و آقاهه با علاقه و شتاب چند قدم بر می گردد و می گوید، " سم! سمه خانم!" کسی از انتهای راهرو صدایش می کند. تا نیمه راهرو را می رود و با عجله راه رفته را باز می گردد به طرف در خروجی. یک لحظه مکث می کند. سر شیلنگ را به طرف کنج دیوار نزدیک در خروجی می گیرد. با فشار سم می پاشد. می خواهد که برود که باز برای محکم کاری بی هدف یکی دوبار دیگر دستگیره ی سم پاش را فشار می دهد و با همان شتاب خنده دار بیرون می رود

نازی را صدا می کنند و بعد که کارش تمام شد باهم به دیدن سفال های خانه ی کناری به حیاط بیمارستان می رویم. آقای سم پاش همچنان با حرکات بی نظمش از پله های بیمارستان بالا و پایین می رود. آرامشی از دیدن سفال ها در ما رسوخ می کند که بعد که نازی باز برمی گردد به درس های نویسندگی ریموند چاندلر، من هم دیگر نمی توانم بی طاقتی همیشگی ام را از درس گرفتن پنهان کنم. این جاست که نه قبول می کنم ونه باور

حالا در "کافه آنتراکت" به فاصله ی چند روز، یک بار دیگر مسحور یک شیروانی زیبای دیگر شده ام و یاد نازی و شیروانی سفالی کنار بیمارستان. برای ماهور تعریف می کنم از روزگاری که دنبال این سرناد های ایتالیایی همه جا می گشتم و آخرسر این نازی بود که نوار این ها را به من داد و آن نوار دقیقن همانی بود که الآن در این قهوه خانه به بامدادی بهاری مترنم است

شهری را تجسم می کنم با خانه های کوچک و زیبا با شیروانی سازهایی که از صبح زود تا شامگاه با چکش هایشان موسیقی معمارانه ای را ضرب می گیرند و هیاهوی بازار و دستفروش ها، زندگی را سرود می خوانند. عاشقی سودایی در اتاقش زیر یک شیروانی، ترانه ای می سازد تا شباهنگام که صدای بازار و سرود شهر خاموش شد برای دلدارش بخواند و بنوازد. این جا شهری است که معماری آن به هماهنگی گام های موسیقی است و شاعرانش معمار و معمارانش عاشق و عاشقانش خنیاگرند. معمار عاشقم را می بینم که زیر پنجره ی دختر خانم دلربایی نشسته و لوتی یا گیتاری به دست گرفته و ایوان را به خنیای عشق روشن می کند. نازی دوست دارد این را قبول کند، اگرچه نه او و نه شما باور نخواهید کرد

اما تناقض بین سرناد –آهنگ عاشقانه ی شبانگاهی- و صبحانه ی ما همچنان باقی است؛ با همه ناهمزمانی لذت بخش است برای ما. همانگونه که "غربی" ناآگاه راگای صبحگاهی هندی را شباهنگام گوش می دهد و به به و چهچه می زند که موسیقی شرقی و هند و یوگا

ناهمگونی ها را گرد می کنم در ذهنم: شیروانی سفالی در شمیران به جای شیروانی حلبی؛ آهنگ عاشقانه ی شبانگاهی ایتالیایی در قهوه خانه ای هنگام چاشت و به تهران؛ تضاد بین قبول و باور برای نازی و یگانگی قبول و باور نزد من
سعی می کنم از این ها با ماهور صحبت کنم که متوجه می شوم موسیقی کافه آنتراکت عوض شده است. موسیقی زیبای ایرانی به گوش می رسد و هم زمان با ماهور به این نتیجه می رسیم که باید کار علیزاده باشد. کنجکاوم بدانم اما کدام کار؟ با پسری از کارکنان پرسشمان را درمیان می گذاریم و او با سرعت جلد صفحه را روی میزمان می گذارد و همزمان می گوید: " صبحگاهی." از پنجره پر نور رو به رویم به شیروانی حلبی و زنگاری خانه ی کناری نگاه می کنم. در یک آن ناهمگونی ها کنار می روند. موسیقی دلپذیر و پرتحرک "صبحگاهی" همراه با نور منتشر برروی شیروانی زنگاری وا می داردم تا قبول کنم که به باور صبحی دیگر، صبحی دوست داشتنی در تهران بزرگ رسیده ام

Wednesday, February 20, 2008

تنیده ز دل، بافته ز جان – دو


در خنکای سپیده دمی به سال های آغازین هزاره ی دوم ترسایی، کاروانی با بار پارچه از نیمروز- سیستان- می گذرد تا به چغانیان در فرارود ، آن سوی آموی در رسد. کاروان جدا از پارچه، تحفه ی دیگری نیز برای امیر چغانیان دارد: فرخی سیستانی شاعر

با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده زدل، بافته زجان
با حله ای بریشم، ترکیب او سخن
با حله ای نگارگر، نقش او زبان

به چغانیان بوصدر معمار خانه ای آجری با گنبدی کوچک و زیبا، برای علی بن جولوغ سیستانی، نامبردار به فرخی و همسر و خانواده ی او ساختمان می کند. فرخی به پاسداشت دیار و سرای تازه به کردار مردان محتشم سیستان بر ریش و موی خود و همسر خضاب می بندد و جامه های زیبا به رنگ زرد با حاشیه دوزی های خط نویسی شده بر تن می کنند.... همسر تاقه ای پارچه ی ابریشمین به استاذ معمار می دهد ومی گوید، خانه ات پاینده استاذ که فرخی را طبع ایستا نیست و دیری نخواهد پایید که ما این سرای به قصد دیاری دیگر رها کنیم. اگرکه تاووسی بر این گنبذ خایه کند و تا به آوای رود فرخی، تاووس بچه سر از پوست بیرون کند، ما به کاروان دیگری و بر جاده ای دیگر خواهیم بود،همچون همه نغمه ها که از بربطی به چنگی و از چنگی به غژکی سفر می کنند


به این جا که رسیدم، مراد لیوان خالی چای را دوباره سر کشید و گفت

آهوی کوهی دردشت چگونه دوذا
او ندارد یار، بی یار چگونه بوذا

هردو زدیم زیر خنده و خندیدیم آن قدر که من باقی مانده ی چای را روی میز و شلوارم ریختم و به لیوان خالی مراد هم تا لبه، تفاله ی چای چسبید

حالا این قضیه ی تاووس و اینا درسته

چرا که نه؟ ماجرای خانه های گنبد دارهم به نظر منطقی میاد و گویا در آن زمان هم دنباله ی سنت معماری ساسانی بود که از چهارتاقی و گنبد خانه را شالوده کنند و هم درباره ی تخم گذاشتن تاووس بر گنبد ها بیهقی در تاریخش بسیارنوشته

پس ما می تونیم یه چای دیگه بخوریم

تاقه ی پارچه کنجکاوت نکرد

مراد بدون این که تفاله ی چای را دوربریزد هر دو لیوان را پر می کند و می گوید

من بیشتر کنجکاو بوصدر معمارم

می خورم خنده را و لب می گیرم از لبه ی داغ لیوان چای و ادامه می دهم داستان را

بوصدر معمار تا هژده نسل پدرانش معمار بوده اند. شالوده ی خانه ها را از سنگ و خشت می ریخته اند و گاهی نمای آجری و حتا آجر نقش دار را برای آراستن بعضی خانه ها به کار می برده اند. آن روز با تاقه ی پارچه به خانه می رود و همسرش از آن پارچه برای خود و دختر جوانش جامه می دوزد. بوصدر اما روز دیگر با سینی کوچکی حلوا به دیدار فرخی می رود تا سپاس خود و همسر را به جای آورده باشد. فرخی که با جامه ی خاک آلوده و چاک چاک به چغانیان آمده بود، اینک مکنتی دارد و جامه از ابریشم و پرنیان به تن می کند. با آغوش باز استاذ معمار را پذیره می شود. چنگ به دست می گیرد و در حالی که چنگش را کوک می کند از تاووس ها و این که بر گنبدها تخم می گذارند برایش می گوید. بوصدراما می گوید که زمستان به چغانیان سرد است و تاووس ها به این دیار نمی مانند. شاعر که از بارگاه امیر بازگشته است و شاد از صله ای که بگرفته، همچنان خوی خوش دهقانی اش را نگاه داشته و با استاذ معمار نیک می آمیزد. این بیت به سرود چنگ و به آوازمی خواند که

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

مراد که یک بار دیگر مشغول بازی با تفاله های چای روی لبه ی لیوان شده، دو سه بار با تکرار واژه ی پرنیان داستان مرا قطع می کند و بعد می گوید عجب عشقی به حریر و پرنیان داشته این فرخی

به لیوان چای هنوز پر خودم روی میز نگاه می کنم. دست به لیوان سرد می زنم و با اطمینان از این که سردتر از آنی است که به نوشیدن از میزش برگیرم به داستان برمی گردم

فرخی می گوید که تاووس در" زمین داور" بسیار است و آن ناحیت چندان هم از سیستان دور نیست. اما به طلب تاووس به هند باید رفتن. اگرکه زمستان به چغانیان سرد است ای استاذ معمار مرا هوای کابل و هندستان در سرست. که هم تافته ی یزدی نیکوست و هم ابریشم بخاری. اما دیبای هندی دیگرست.

بوصدرمعمار با خود می گوید که همسر نیک می شناخته طبع شاعر را. و چرا که نه، به زمانی که سامانیان مضمحل اند و هرچه مکنت و ثروت است به غزنی و دربار سلطان غزنوی است و سلطان را هوای هند و سومنات، معمار و شاعر هم هوای تاووس و پرنیان می کنند


کتری را با آب پر می کنم و تا چای تازه دم بکشد با مراد آهنگ "بوی جوی مولیان" را می خوانیم و قول می دهم که درباره ی رابطه ی شعر پارسی، موسیقی و هنر بافندگی نوشته ی دیگری آماده کنم

Monday, January 14, 2008

برای شب های چله


دیرگاهی است که در تارنگار خاطرات پروستی ننوشته ام. یعنی چندین نوشته آماده کرده بودم ولی هربار به دلیلی به وسواسی در ارایه ی اطلاعات یا به آگاهی از ضعف تحلیلگری دست از فرستادن نوشته فروگرفتم. امروز مروری می کنم بر مطالبی که آماده کرده بودم به پافشاری دوستی نیکخو در تشویق من به نگارش

این نوشته ها از شکوه داراشکوه تا سفر فرخی سسیتانی از نیمروز(سیستان) به چغانیان؛ از سودای مدرنیته تا جاذبه ی بی همتای هنر ایرانی و از شاعرانگی روح از حافظ تا پروست را در برمی گرفت. به پاس شب های چله و سنت پرشکوه شعرخوانی بند کوچکی نوشته بودم که در آن شرح گفتگوی مراد با جوانی که منکر سرمایه های فرهنگی خاک پرگهر بود را داده بودم و دخالت خودم را در گفتگو و خستگی های ناشی از این گونه بحث های فرسایشی. اما مراد هم دیگر حال و هوای ایرانی خسته اش کرده بود و سرش سودای سن پترزبورگ و برلین می داشت. و حق هم داشت. پس چند بیتی را هم که از حافظ آماده کرده بودم کنار گذ اشتم و غرقه شدم در خود. صحنه هایی از سال های شیدایی و شاعری را مرور می کنم و آزاد می نویسم

گاوآهن ها می دویدند
کنجکاو گندم بودم
روی دستان من
گندم روییده بود
تو از میان گندمزار
با یک آینه بیرون
آمدی

در چهارراه خبری نبود. بیست ساله بودم. هفت تکه کاغذ باریک در جیب بغل بالاپوشم گذاشته بودم. هفت شعر که با جوهر سبزلجنی خودنویس آلبالویی رنگم نوشته بودم. هفت نوار کاغذی کاهی. بیست ساله بودم. در چهارراه خبری نبود. رفتم. آرام و خاموش تا کنار استوانه ی آجری تیاترشهر. مردی با موی بلند دمب اسبی و با دوچوب زیربغل خصمانه نگاهم می کرد. به چهارراه بازگشتم. جوانی بیست ساله در بالاپوشی سبز و با شال گردنی سبز مرا پرسید که چه داری. به پاسخ یکی از تکه کاغذهای شعرآلوده را نشانش دادم. خندید و شفای عاجل طلب کرد

سالی گذشت. یارانی یافتم که هریک از سیمرغ شعر، پری در آستین داشتند وبه گرد استوانه ی تیاتر شهرمی گشتند تا باد یک به یک شعرهاشان را ببرد. روزها گذشتند و تکه کاغذهای کاهی نه راهی به هفت گنبد داشتند و نه نشانی از هفت شهر عشق

بیست و پنج ساله بودم. آخرین شعرم را با جوهر سبز در جیب بالاپوشم گذاشتم و به سودای عشق طواف استوانه ی سلجوقی تیاتر شهر می کردم که معشوقه رسید. به تماشای بانوآئویی رفتیم. جوانی با بالاپوشی آبی، بی شال گردن و با شال کمر صدایم کرد. آخرین شعرم را به معشوقه دادم تا شعر و عشق را با خود ببرد و من مشق نقاشی کنم

پا روی آبی گذاشتم. به خواهش یک دوست. پا روی آبی نقاشی اش گذاشتم و این خود الهام بخش داستانی شد که سال ها بعد در ماهنامه ی ادبی کارنامه به زیور چاپ آراسته شد؛ داستان نویس شدم؛ شعر، تنهایم گذاشت. و حالا دوستان یک به یک دست از طواف استوانه ی تیاتر شهر می گرفتند تا به جستجوی مدرنیته تمام آبی ها و مرا رها کنند

من ماندم و استوانه ی خالی تیاتر و جوانانی که نمی شناختم و پیرانی که بازهم نمی شناختم. مردی با موهای دمب اسبی خاکستری و دوچوب زیربغل کهنه تنها نشانه ی آشنا از سال هایی بود که به تندی می گذشتند تا شاعران سال های شعر و حماسه را یک به یک سوار بادها کنند

بیست و نه ساله بودم سودایی عشقی تازه. دنباله رو راه دوستان، من هم دل از گنبد های فیروزه بر گرفتم تا با نسیمی بروم پشت به همه شعرپاره ها که با بادها رفتند. و در دورترین جا از کوه قاف، باز با تمام وجود دلداده ی پاره های آبی شعرگونه شوم؛ آن گونه که پروست می گفت، "برای به خاطرآوردن ابتدا باید فراموش کنیم!" و فراموش نکردم که انگار اصلن به یاد نداشتم؛ و باز سپستربود که به تمامی به یاد آوردم

شاید این دستان منست
که از بدنم ذوب می شود
چکه می شود
روی کاشی می ریزد

کاشی آبی است
آسمان آبی است


هردوپاره شعر از احمدرضا احمدی است. نوشته ی امروز هم به اوست که میان یلان شعرپارسی زال است و به آشیان سیمرغ جایگاه دارد

Thursday, December 13, 2007

بزم سلطان حسین بایقرا


امیرزاده ای تنها
با تکرار چشم های بادام تلخش
در هزار آینه ی شش گوش کاشی


به نیمروزی گرم در سال هزارو پانصد و چهارده ترسایی شاهزاده تهماسب میرزا به امارت هرات قدم به باغ سلطان حسین بایقرا گذاشت. چه دید و چه شنید شاهزاده ی خردسال به درستی نمی دانیم. آنقدر می دانیم که ده سالی از مرگ سلطان حسین بایقرا و میرعلیشیرنوایی وزیر خردمند و هنردوست آخرین شاه تیموری می گذشته است. شاید در شش - هفت سالی که ازبک ها بر شهر فرمان رانده بودند چندان هم ویرانی به بار نیامده بوده و شاهزاده ی جوان صفوی می توانسته است که بازمانده ی محفل هنرمندان و شاعران روزگار افسانه ای هرات را گرد هم آورد. خیلی زود جمعی تازه شکل می گیرد که شمع محفل آن کمال الدین بهزاد و هاتفی شاعر هستند. شاهزاده ی خرد سال در میان هنر و فرهنگ این بزرگان می بالد و بخت آن دارد که از بزرگترین نقاش همه دوران ها درس نگارگری بگیرد و آیین هنرمندی بیاموزد. و در کنار هنرآموزی با اندیشه ی باغ ایرانی و زمینه های اشراقی و فلسفی آن آشنا شود

لحظه هایی از تفرج شاهانه در باغ را که اینک می داند برساخته ی اندیشه ای کهن است، راه به ساختمان زیبای آجری کاخ کج می کند تا تک مضراب های کاشی های فیروزه و لاجورد را بر تاقی های سرسرا و حوضخانه در ذهن معنا کند. دستار دوازده ترک سرخ حیدری، بر سر و گردن کودکانه اش سنگینی می کند اما سکوت دلپذیر حوضخانه دوباره به اندیشه ی باغ بازش می گرداند؛ به راستی چگونه بزمی بوده است بزم سلطان بایقرا

استاد بهزاد و هاتفی شاعر از بزم سلطان حسین بایقرا یاد می کنند و شاهزاده را هوای درک آن بزم قلم به دست می دهد تا بیاموزد طرح زدن و خوشنویسی را و بیاموزد آیین هنرپروری و هنرمندی را. شاهنامه ی شاه تهماسبی میوه ی این اشتیاق تهماسب میرزا بود برای درک لمحه ای از آن باغ رویا، باغ سلطان حسین بایقرا و محفل اندیشه و هنر فرزین خردمند سلطان، میرعلیشیر نوایی

بازگشت زودهنگام شاهزاده به تبریز و تلخی دل کندن از رویای نا تمام هرات او را بر آن داشت که آن را در تبریز که اینک خیلی زود می بایست در آن بر تخت پادشاهی بنشیند ادامه دهد. بهزاد به سمت ریاست کتابخانه ی سلطنتی منصوب می شود و سلطان محمد نقاش آموزش شاه جوان را پی می گیرد. دلشدگان و هنرآموختگان نگارگری در کارگاه های هنری تبریز گرد می آیند تا تجلی بخش شاعرانگی همه جانبه ی هنر ایرانی شوند نه از آن گونه که برخی اندیشیده اند که آن ها تنها کتاب تزیین می کرده اند. کتاب مصور ایرانی چگاله ی همه ی دانش ها و هنرها ست. میوه ی خرد است و خردی که از مرزهای روزمرگی و داد و ستد فراتر می رود و به افقی شاعرانه دست می یابد. و خطاست تقلیل دادن آن تنها به واکنشی عارفانه به طبیعت و برابر گرفتن اندیشه ی شاعرانه و اندیشه ی عارفانه آنسان که بسا بارها در صحبت از هنر ایرانی این روزها می شنویم

باری کارستان های ادبی – شاهنامه ی فردوسی، خمسه ی نظامی، بوستان سعدی و دیوان حافظ- یکی پس از دیگری با زیباترین خط و زیباترین رنگ و زیباترین نگاره ها به هیات کتاب در می آیند و کمی پیش از رسیدن سده ی شانزدهم ترسایی به نیمه ی خود، هنرایرانی به غایت آراستگی و شکوه دست می یابد

برادر کهتر شاه تهماسب، سام میرزا نیز همچون برادر تاجدار خود فرهیختگی پیشه کرد و هنرپروری را تا آن جا رسانید که خود موضوع یکی از نگاره های سلطان محمد نگارگر در دیوان حافظ اش شد. نگاره ای که آذین این نوشتار است و شاید سرانجام رویای باغ شاهزاده ی خردسال در تجسم بزم عید برادر کهتر تحقق یافته باشد



لالای نجواوار فواره ای خرد
که بر وقفه ی خوابالوده ی اطلسی ها
می گذشت
تا سال ها بعد
آبی را
ناگاه
مفهومی عاشقانه
از وطن دهد

آه ای امیرزاده ی کاشی ها
با اشک های آبیت


این نگاره و این نوشته ی آذین شده به کلام شاملو را به شاعر تقدیم می کنم برای هشتاد و چهارمین سالگرد زادروزش

Saturday, October 20, 2007

تنیده زدل، بافته زجان - یک


گفته اند که زرتشت در کاشمر درخت سروی کاشت. گفته اند که سرو درخت زندگی است. طرح درخت سرو از گذشته های دور و از زمان ساسانیان در نگاره ها و نقش برجسته ها و ظرف های نقره و طلا حضور داشته. می گویند زبان پارسی از دوره ی رودکی در سال های آغازین قرن نهم میلادی تا زمان حافظ در قرن چهاردهم میلادی، به اوج تغزل و شاعرانگی رسید. این شعر مستحکم و پایدار اگرچه از آن سپس هم به تکرار درونمایه های خود و هم به تکرار شیوه ها و شکل های زبانی و ساختاری خود پرداخت اما آن چنان تاثیر و نفوذی در همه ی شکل های گوناگون هنرایرانی داشت که تا به امروز با این که به نظر می رسد جز در شب های یلدا و مگر دیوان حافظ کمتر حضوری در زندگی امروزیان داشته باشد سرآمد همه ی هنرهای ایرانی است. می گویند پایه و مرجع موسیقی و آواز ایرانی در وزن های شعر پارسی است. می گویند همه ی هنر پیچیده و بی نظیر نگارگری ایرانی تنها و تنها به خاطر وجود شعر پارسی و مصور کردن و مزین کردن آن است. و بازمی گویند پیدایش خط نستعلیق برای انطباق خط با شاعرانگی و تغزل شعر پارسی در سده های هفتم و هشتم هجری بود

در زمانی که بادصبا یکی از درونمایه های شعر پارسی شده بود، نگارگری در شیراز، طرح باغی ایرانی را با جویباری از فیروزه در سپیده دمی می زد. در امتداد جویبار فیروزه شاعری مست از صبوحی در انتظار باد صبا که منبع الهام شاعرانه می پندارندش به درخت سروی خیره شده بود. هنگام که باد صبا وزیدن گرفت درخت سرو به سوی شاعر خم شد تا در گوشش شعری را زمزمه کند. نگارگر که بر بالای باغ و بر ایوان نشسته بود این را دید و از آن سپس درخت سرو خمیده را به نشان وزیدن باد صبا در نگاره هایش نقاشی کرد. زمان گذشت و درخت سرو خمیده با شعر پارسی و نگاره های ایرانی از یک سو تا بنگاله و از سوی دیگر تا دربار سلاطین عثمانی سفرکرد. به طرح پارچه ها راه یافت و تا جبه ی صدارت امیرکبیر و تاج کیانی فتحعلی شاه به نشان فرهنگ ایرانی بالا رفت. در کشمیرهند همچون جلفای اصفهان شکل ها و رنگ های گونه گون به خود گرفت و هر خانواده بته جقه ی خود را بر ترمه ها نقش می زد. استعمار پیر طرح بته را با شال کشمیر به اسکاتلند برد، در آن جا آن را به ماشین های بافندگی سپرد و نام شهر خود را – پیزلی- بر درخت خمیده ی زرتشت نهاد. شالبافان پیش از این ثروتمند کشمیری به خاک سیاه نشستند و شاهان قاجار ماهوت انگلیسی را به ترمه ی اصفهان برتری دادند

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ی ما را به بو درکار می آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
که هر گل کزغمش بشکفت محنت بار می آورد
در زمان ما که هنرمندان ایرانی در هر سرزمینی که باشند از هنر سرشار سرزمین مادری همچنان تغذیه می کنند این طرح ها و درونمایه ها را در کارهای خود وارد می کنند و کیفیت زیبایی شناسانه ی تازه ای به هنر خود می بخشند. اگر امروز خط نوشته های پارسی بر چاپ های لباس نیما بهنود نشسته اند به زمانی دور و در دوره ی رودکی خط کوفی که درشرق و در خراسان به اوج ظرافت رسیده بود و نوع تزیینی آن – خط کوفی گلدار- در معماری و در تزیینات ظرف های سفالی و فلزی به کار می رفت به طرح های پارچه های زیبای ایرانی هم راه یافت. می توان تصور کرد ابوریحان بیرونی را که درگفتگو با پورسینا نیم نگاهی به سرآستین زیبا و خطنگاری شده ی اندیشمند و پزشک جوان می اندازد. سال، از سالهای آغازین هزاره ی دوم میلادی است و ابونصرفارابی و رودکی شاعر، نیم سده ای است که در خاک خفته اند. شاید نقش جامه های آن دو بزرگ هم با خطوط کوفی ویا با ترنجی هایی ساسانی آذین بسته بوده باشد
نمی دانیم این نقش ها چه تاثیری بر نغمه های ساز رودکی یا فارابی داشته اند. نمی دانیم آیا نغمه های باربد و خسروانی به شعر رودکی وزن داده اند و یا شعر رودکی وزن این نغمه ها را به روز کرده است. می دانیم اما می دانیم سرو زرتشت همچنان سرخم می کند در برابر آنچه تنیده است زجان و بافته است زدل اگرش بادصبا هم به خیالی نوزد

Wednesday, October 10, 2007

نام: آل اینجو


حافظ شاعر قرن هشتم است. همین اندازه اطلاعات تاریخی درباره ی حافظ برای بیشتر ما ایرانی ها بسنده است. انگار برای خواندن شعر حافظ و لذت بردن از آن نیازی به زندگی و وضعیت سیاسی و اجتماعی دوران او نداریم. این یکی از بهترین نمونه ها برای نبودن نگاه تاریخی در اندیشه ی ایرانی است. حافظ کسی است که دیوان حافظ را نوشته و گاهی وقت ها چهره اش با دستاری بر سر، روی جلد یا برگ یکم نسخه ای از دیوان حافظ نقاشی شده. حافظ، حافظ است؛ موجودیتی بی تاریخ، بی زمان و همیشگی است؛ همگانی است؛ حجت است؛ محترم است- البته به جز برای برخی روشنفکرها
تیموریان و چنگیزیان و سامانیان و ساسانیان را همه کس می شناسد به نام و نه لزومن به تاریخ. پیشینی وپسینی آن ها را نسبت به هم کمتر کسی می داند. تاریخ ایران چندان هم تاریخ نیست. می دانم قاجار این آخرها بود و معمولن هرچه لعن و نفرین است بر سلسله ی قاجار است ولی کمتر می دانیم که همین قاجار یکی از با ثبات ترین و پر دوام ترین سلسله های حکومتی ایران زمین است. قاجار بود و صفوی و سامانی و یک سری از این ها. ولی حافظ کجا بود؟ قجر نبود که اگر بود لعنت بر او بود... صفوی را نمی دانم ... ساسانی هم که نیست اگر چه از نظر ارج و حرمت برای ایرانی هم ارز کورش هخامنشی است. دیروز کسی، شاید مراد، بود که می گفت حافظ در دوره ی آل اینجو و بعد هم دوره با مظفریان می زیسته! آل مظفر و آل اینجو ! این دو را دیگر نشنیده بودم. چه اندازه تاریخ ایران ویج دراز است و چه تعداد شاه و شاهنشاهی و سلسله و دودمان داشته
باری حافظ به دوران شاه شیخ ابواسحاق اینجو می زیسته و سپستر به دوران شاه مبارزالدین مظفر و فرزندش شاه شجاع. و این دو از دودمان های ملوک الطوایفی پس از ایلخانان مغول تا تیموریان است که بر شیراز و فارس و کرمان فرمان می راندند
نمی دانم ولی می اندیشم تاریخ به عنوان یک خط پیوسته ی هدفمند که آغازی و انجامی دارد بخشی از اندیشه ی اروپایی "غربی" است. تاریخیت و تکامل تاریخی و اوتوپیاها بیشتر در نگاه دانشگاهی (آکادمیک) غربی حضور دارند و باز ریشه در ادیان سامی دارند تا در دبستان ها و آیین های آسیایی و در اندیشه ی ایرانی. نمی دانم و باز می اندیشم شاید نبود تاریخ خطی یا دست کم کمرنگ بودن آن، بخشی از گذشته را معاصر می کند. شاید اصلن همین نگاه جزمی تاریخی آفت اندیشه است که می بینیم هیچ جا قرار نمی گیرد؛ دیروز فرویدیسم، بعد استروکتروالیسم، سپس پست استروکتروالیسم، سپس تر لاکانیسم، پست مدرنیسم، فمینیسم و
حافظ با ماست، معاصر ماست، حافظ آل اینجو مال تاریخ است، از ما نیست. زنده نیست. به درد کار دانشگاهی می خورد. واژه شماری و کشف قاعده ها و علت ها و بعد طبقه بندی و قفسه بندی و غیره. ولی بیایید یک کاری کنیم. بیایید ببینیم حافظ آل اینجو با چه کسانی معاصر بوده است و با کدام یک از این معاصرها هم صحبت و در داد و ستد فکری. بیایید ببینیم می توانیم دوستان و هم صحبتان حافظ را هم معاصر کنیم. سربداران و آل اینجو تقریبن همدوره اند. آن یکی بر خراسان پس از مغول فرمان می رانده و این دیگری بر فارس و کرمان و عراق . ظاهرن خواجوی کرمانی یک نسل از حافظ بزرگتر بوده و می شده است که حتا هم صحبت بوده باشند در شیراز. و گویا حافظ از سبک خواجو بسیار تاثیر گرفته است. من امروز و در این لحظه هیچ شعری از خواجو به خاطر ندارم و از نوشتن همین جمله افسوس می خورم. عبید زاکانی هم در همان زمان حافظ در شیراز و در دربار اینجویان بوده است. ابن یمین شاعر سربداران نیز می توانسته است بر اندیشه ی حافظ تاثیر بگذارد. همه این ها فرض است. اما بیایید فرض کنیم. نیرنگ تاریخ باشد برای بوش پسر و سارکوزی و بقیه. تصور کنید در عمارتی زیبا در باغی با صفا در شیراز به میهمانی ای می رویم که حافظ میانسال و خواجوی سالخورده هم در آنند. چه باغی با جویباری از شعر. زبان زیبای پارسی در اوج و تغزل جاری. پژوهشگران بزرگی چون فروزانفر و معین و دیگران صدها و هزارها صفحه نوشتند و پدران ما در کتابخانه ها رهاشان کردند و ماهم به کتابخانه نرفتیم. می دانم؛ می دانیم؛ آسان نبود. هنوز هم نیست. بیایید غبار از این نام ها بگیریم. تاریخ ما آنقدرها هم ازلی-ابدی نیست. بهزاد بزرگترین نقاش ایران و شاید همه ی خاورزمین درست هم دوره ی لئوناردو داوینچی بزرگترین نقاش رنسانس و "غرب" بوده. دکارت و ملاصدرا هم دوره اند. و شاید ما و کیارستمی و تولستوی و بوعلی سینا هم

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
همیشه پیشه ی من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

Friday, September 21, 2007

سبد افتخارات ملی


هماره کوشش کرده ام در جاهایی که شک و تردید حرف اول را می زند زیاد حرف نزنم. یکی از این جاها حرص و ولع سیری ناپذیر ملت ها برای تاریخ سازی و پرکردن سبد افتخارات است. نمونه ی ساده آن مولانا جلال الدین بلخی است؛ که ترکان آن را شاعر بزرگ ترک می نامند، ایرانیان شاعری ایرانی و افغان ها شاعری افغان. رستم قهرمان اساطیری افغان؛ رستم قهرمان اساطیری ایران؛ رستم قهرمان اساطیری تاجیک. بوعلی سینا دانشمند عرب؛ پورسینا دانشمند تاجیک؛ ابن سینا دانشمند ازبک و قس علی هذا

همه این ها را با لبخندی از دانایی می توان نادیده گرفت یا خرد داشت که همه از دسیسه های تاریخ پرستی است که تخم لق آن را هم استعمار مانند خیلی چیزهای دیگر کاشته است. اما گاهی که باید بار اصلاح کردن این تاریخ بافی ها را به دوش بکشی و شنونده ی ناآگاهت هم باورت نکند کمی عصبانی می شوی. پیش از این از کسانی که موزه توپ کاپی استانبول را دیده اند شنیده بودم که نقشه ای از جاده ی ابریشم در این موزه هست که در آن، این جاده از جایی به نام ایران عبور نمی کند. باز شنیده بودم که برای بازدیدکنندگان غربی تمام اسنادی که اگر فارسی بدانی می بینی که به فارسی نوشته شده اند را به اسم شعری ترکی یا سندی ترکی یا خط نگاره ای ترکی به انگلیسی عنوان زده اند، چیزی نگفته ام و تردید کرده ام: شاید هم حق با آن ها باشد. اصلن باید از این دام استعماری تاریخ و شووینیسم و سبد افتخارات و ... گریخت. اما وقتی بحث مینیاتور یا نگارگری ترکی پیش می آید دیگر توان سکوت ندارم. افشاگری را از همینجا آغاز می کنم

بعد از جنگ چالدران و تسخیر موقت تبریز توسط ترکان عثمانی، تعداد زیادی از نسخه های خطی و شاهنامه ها و نگاره های موجود در کاخ هفت بهشت به دست عثمانی ها افتاد و اینان به هنر نگارگری علاقه مند شدند. در زمان شاه تهماسب یک نسخه ی بسیار نفیس شاهنامه – شاهنامه ی شاه تهماسبی معروف – توسط او به سلطان سلیم دوم پادشاه عثمانی هدیه شد. در سال های پایانی عمرش زمانی که شاه تهماسب دچار بیماری زهد افراطی شده بود بسیاری از نقاشان و خوشنویسان دربار صفوی به اطراف پراکنده شدند و به این ترتیب دبستان های نگارگری مشهد در دربار ابراهیم میرزا، دبستان هندو ایرانی – معروف به مکتب مغول – دردربار اکبرشاه در آگرا و دهلی، دبستان زیبای دیگری در بخارا بنا شد و نیز تعداد زیادی از نگارگران به استانبول و دربار سلطان مراد سوم رفتند. یکی از مشهورترین این نگارگران ولیجان یا استاد زیتون بوده اند. که زیر نظر استاد عثمان با نقاشی کتاب های سورنامه و هنرنامه مکتب استانبول را پایه گذاری کرده اند. من بیش از این چیزی نمی گویم تنها می خواهم که این پیوند را باز کنید و ضمن تماشای این نگاره ها توضیح کوتاه بالای صفحه را بخوانید و خواهش می کنم مانند من عصبانی نشوید
در پایان بگویم که استثناهایی هم هستند مانند اورهان پاموک نویسنده ی ترک برنده ی جایزه ی نوبل ادبی، که با دقت تاریخ نگارگری را زیر و رو کرده اند و با صداقت تمام در رمان زیبای خودش نام من، سرخ سرگذشت این نگارگران را زنده کرده است. و اگر بیشتر بشنا سیدش می بینید که او کسی است که هرگز به تاریخ رسمی ترکیه باور نداشته و خود جستجوگر بوده است. می گویند تاریخ را همواره فاتحان می نویسند. من می گویم آری هم فاتحان می نویسند و هم متاسفانه ملت های خود کوچک پندار