Thursday, December 13, 2007

بزم سلطان حسین بایقرا


امیرزاده ای تنها
با تکرار چشم های بادام تلخش
در هزار آینه ی شش گوش کاشی


به نیمروزی گرم در سال هزارو پانصد و چهارده ترسایی شاهزاده تهماسب میرزا به امارت هرات قدم به باغ سلطان حسین بایقرا گذاشت. چه دید و چه شنید شاهزاده ی خردسال به درستی نمی دانیم. آنقدر می دانیم که ده سالی از مرگ سلطان حسین بایقرا و میرعلیشیرنوایی وزیر خردمند و هنردوست آخرین شاه تیموری می گذشته است. شاید در شش - هفت سالی که ازبک ها بر شهر فرمان رانده بودند چندان هم ویرانی به بار نیامده بوده و شاهزاده ی جوان صفوی می توانسته است که بازمانده ی محفل هنرمندان و شاعران روزگار افسانه ای هرات را گرد هم آورد. خیلی زود جمعی تازه شکل می گیرد که شمع محفل آن کمال الدین بهزاد و هاتفی شاعر هستند. شاهزاده ی خرد سال در میان هنر و فرهنگ این بزرگان می بالد و بخت آن دارد که از بزرگترین نقاش همه دوران ها درس نگارگری بگیرد و آیین هنرمندی بیاموزد. و در کنار هنرآموزی با اندیشه ی باغ ایرانی و زمینه های اشراقی و فلسفی آن آشنا شود

لحظه هایی از تفرج شاهانه در باغ را که اینک می داند برساخته ی اندیشه ای کهن است، راه به ساختمان زیبای آجری کاخ کج می کند تا تک مضراب های کاشی های فیروزه و لاجورد را بر تاقی های سرسرا و حوضخانه در ذهن معنا کند. دستار دوازده ترک سرخ حیدری، بر سر و گردن کودکانه اش سنگینی می کند اما سکوت دلپذیر حوضخانه دوباره به اندیشه ی باغ بازش می گرداند؛ به راستی چگونه بزمی بوده است بزم سلطان بایقرا

استاد بهزاد و هاتفی شاعر از بزم سلطان حسین بایقرا یاد می کنند و شاهزاده را هوای درک آن بزم قلم به دست می دهد تا بیاموزد طرح زدن و خوشنویسی را و بیاموزد آیین هنرپروری و هنرمندی را. شاهنامه ی شاه تهماسبی میوه ی این اشتیاق تهماسب میرزا بود برای درک لمحه ای از آن باغ رویا، باغ سلطان حسین بایقرا و محفل اندیشه و هنر فرزین خردمند سلطان، میرعلیشیر نوایی

بازگشت زودهنگام شاهزاده به تبریز و تلخی دل کندن از رویای نا تمام هرات او را بر آن داشت که آن را در تبریز که اینک خیلی زود می بایست در آن بر تخت پادشاهی بنشیند ادامه دهد. بهزاد به سمت ریاست کتابخانه ی سلطنتی منصوب می شود و سلطان محمد نقاش آموزش شاه جوان را پی می گیرد. دلشدگان و هنرآموختگان نگارگری در کارگاه های هنری تبریز گرد می آیند تا تجلی بخش شاعرانگی همه جانبه ی هنر ایرانی شوند نه از آن گونه که برخی اندیشیده اند که آن ها تنها کتاب تزیین می کرده اند. کتاب مصور ایرانی چگاله ی همه ی دانش ها و هنرها ست. میوه ی خرد است و خردی که از مرزهای روزمرگی و داد و ستد فراتر می رود و به افقی شاعرانه دست می یابد. و خطاست تقلیل دادن آن تنها به واکنشی عارفانه به طبیعت و برابر گرفتن اندیشه ی شاعرانه و اندیشه ی عارفانه آنسان که بسا بارها در صحبت از هنر ایرانی این روزها می شنویم

باری کارستان های ادبی – شاهنامه ی فردوسی، خمسه ی نظامی، بوستان سعدی و دیوان حافظ- یکی پس از دیگری با زیباترین خط و زیباترین رنگ و زیباترین نگاره ها به هیات کتاب در می آیند و کمی پیش از رسیدن سده ی شانزدهم ترسایی به نیمه ی خود، هنرایرانی به غایت آراستگی و شکوه دست می یابد

برادر کهتر شاه تهماسب، سام میرزا نیز همچون برادر تاجدار خود فرهیختگی پیشه کرد و هنرپروری را تا آن جا رسانید که خود موضوع یکی از نگاره های سلطان محمد نگارگر در دیوان حافظ اش شد. نگاره ای که آذین این نوشتار است و شاید سرانجام رویای باغ شاهزاده ی خردسال در تجسم بزم عید برادر کهتر تحقق یافته باشد



لالای نجواوار فواره ای خرد
که بر وقفه ی خوابالوده ی اطلسی ها
می گذشت
تا سال ها بعد
آبی را
ناگاه
مفهومی عاشقانه
از وطن دهد

آه ای امیرزاده ی کاشی ها
با اشک های آبیت


این نگاره و این نوشته ی آذین شده به کلام شاملو را به شاعر تقدیم می کنم برای هشتاد و چهارمین سالگرد زادروزش

Saturday, October 20, 2007

تنیده زدل، بافته زجان - یک


گفته اند که زرتشت در کاشمر درخت سروی کاشت. گفته اند که سرو درخت زندگی است. طرح درخت سرو از گذشته های دور و از زمان ساسانیان در نگاره ها و نقش برجسته ها و ظرف های نقره و طلا حضور داشته. می گویند زبان پارسی از دوره ی رودکی در سال های آغازین قرن نهم میلادی تا زمان حافظ در قرن چهاردهم میلادی، به اوج تغزل و شاعرانگی رسید. این شعر مستحکم و پایدار اگرچه از آن سپس هم به تکرار درونمایه های خود و هم به تکرار شیوه ها و شکل های زبانی و ساختاری خود پرداخت اما آن چنان تاثیر و نفوذی در همه ی شکل های گوناگون هنرایرانی داشت که تا به امروز با این که به نظر می رسد جز در شب های یلدا و مگر دیوان حافظ کمتر حضوری در زندگی امروزیان داشته باشد سرآمد همه ی هنرهای ایرانی است. می گویند پایه و مرجع موسیقی و آواز ایرانی در وزن های شعر پارسی است. می گویند همه ی هنر پیچیده و بی نظیر نگارگری ایرانی تنها و تنها به خاطر وجود شعر پارسی و مصور کردن و مزین کردن آن است. و بازمی گویند پیدایش خط نستعلیق برای انطباق خط با شاعرانگی و تغزل شعر پارسی در سده های هفتم و هشتم هجری بود

در زمانی که بادصبا یکی از درونمایه های شعر پارسی شده بود، نگارگری در شیراز، طرح باغی ایرانی را با جویباری از فیروزه در سپیده دمی می زد. در امتداد جویبار فیروزه شاعری مست از صبوحی در انتظار باد صبا که منبع الهام شاعرانه می پندارندش به درخت سروی خیره شده بود. هنگام که باد صبا وزیدن گرفت درخت سرو به سوی شاعر خم شد تا در گوشش شعری را زمزمه کند. نگارگر که بر بالای باغ و بر ایوان نشسته بود این را دید و از آن سپس درخت سرو خمیده را به نشان وزیدن باد صبا در نگاره هایش نقاشی کرد. زمان گذشت و درخت سرو خمیده با شعر پارسی و نگاره های ایرانی از یک سو تا بنگاله و از سوی دیگر تا دربار سلاطین عثمانی سفرکرد. به طرح پارچه ها راه یافت و تا جبه ی صدارت امیرکبیر و تاج کیانی فتحعلی شاه به نشان فرهنگ ایرانی بالا رفت. در کشمیرهند همچون جلفای اصفهان شکل ها و رنگ های گونه گون به خود گرفت و هر خانواده بته جقه ی خود را بر ترمه ها نقش می زد. استعمار پیر طرح بته را با شال کشمیر به اسکاتلند برد، در آن جا آن را به ماشین های بافندگی سپرد و نام شهر خود را – پیزلی- بر درخت خمیده ی زرتشت نهاد. شالبافان پیش از این ثروتمند کشمیری به خاک سیاه نشستند و شاهان قاجار ماهوت انگلیسی را به ترمه ی اصفهان برتری دادند

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ی ما را به بو درکار می آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
که هر گل کزغمش بشکفت محنت بار می آورد
در زمان ما که هنرمندان ایرانی در هر سرزمینی که باشند از هنر سرشار سرزمین مادری همچنان تغذیه می کنند این طرح ها و درونمایه ها را در کارهای خود وارد می کنند و کیفیت زیبایی شناسانه ی تازه ای به هنر خود می بخشند. اگر امروز خط نوشته های پارسی بر چاپ های لباس نیما بهنود نشسته اند به زمانی دور و در دوره ی رودکی خط کوفی که درشرق و در خراسان به اوج ظرافت رسیده بود و نوع تزیینی آن – خط کوفی گلدار- در معماری و در تزیینات ظرف های سفالی و فلزی به کار می رفت به طرح های پارچه های زیبای ایرانی هم راه یافت. می توان تصور کرد ابوریحان بیرونی را که درگفتگو با پورسینا نیم نگاهی به سرآستین زیبا و خطنگاری شده ی اندیشمند و پزشک جوان می اندازد. سال، از سالهای آغازین هزاره ی دوم میلادی است و ابونصرفارابی و رودکی شاعر، نیم سده ای است که در خاک خفته اند. شاید نقش جامه های آن دو بزرگ هم با خطوط کوفی ویا با ترنجی هایی ساسانی آذین بسته بوده باشد
نمی دانیم این نقش ها چه تاثیری بر نغمه های ساز رودکی یا فارابی داشته اند. نمی دانیم آیا نغمه های باربد و خسروانی به شعر رودکی وزن داده اند و یا شعر رودکی وزن این نغمه ها را به روز کرده است. می دانیم اما می دانیم سرو زرتشت همچنان سرخم می کند در برابر آنچه تنیده است زجان و بافته است زدل اگرش بادصبا هم به خیالی نوزد

Wednesday, October 10, 2007

نام: آل اینجو


حافظ شاعر قرن هشتم است. همین اندازه اطلاعات تاریخی درباره ی حافظ برای بیشتر ما ایرانی ها بسنده است. انگار برای خواندن شعر حافظ و لذت بردن از آن نیازی به زندگی و وضعیت سیاسی و اجتماعی دوران او نداریم. این یکی از بهترین نمونه ها برای نبودن نگاه تاریخی در اندیشه ی ایرانی است. حافظ کسی است که دیوان حافظ را نوشته و گاهی وقت ها چهره اش با دستاری بر سر، روی جلد یا برگ یکم نسخه ای از دیوان حافظ نقاشی شده. حافظ، حافظ است؛ موجودیتی بی تاریخ، بی زمان و همیشگی است؛ همگانی است؛ حجت است؛ محترم است- البته به جز برای برخی روشنفکرها
تیموریان و چنگیزیان و سامانیان و ساسانیان را همه کس می شناسد به نام و نه لزومن به تاریخ. پیشینی وپسینی آن ها را نسبت به هم کمتر کسی می داند. تاریخ ایران چندان هم تاریخ نیست. می دانم قاجار این آخرها بود و معمولن هرچه لعن و نفرین است بر سلسله ی قاجار است ولی کمتر می دانیم که همین قاجار یکی از با ثبات ترین و پر دوام ترین سلسله های حکومتی ایران زمین است. قاجار بود و صفوی و سامانی و یک سری از این ها. ولی حافظ کجا بود؟ قجر نبود که اگر بود لعنت بر او بود... صفوی را نمی دانم ... ساسانی هم که نیست اگر چه از نظر ارج و حرمت برای ایرانی هم ارز کورش هخامنشی است. دیروز کسی، شاید مراد، بود که می گفت حافظ در دوره ی آل اینجو و بعد هم دوره با مظفریان می زیسته! آل مظفر و آل اینجو ! این دو را دیگر نشنیده بودم. چه اندازه تاریخ ایران ویج دراز است و چه تعداد شاه و شاهنشاهی و سلسله و دودمان داشته
باری حافظ به دوران شاه شیخ ابواسحاق اینجو می زیسته و سپستر به دوران شاه مبارزالدین مظفر و فرزندش شاه شجاع. و این دو از دودمان های ملوک الطوایفی پس از ایلخانان مغول تا تیموریان است که بر شیراز و فارس و کرمان فرمان می راندند
نمی دانم ولی می اندیشم تاریخ به عنوان یک خط پیوسته ی هدفمند که آغازی و انجامی دارد بخشی از اندیشه ی اروپایی "غربی" است. تاریخیت و تکامل تاریخی و اوتوپیاها بیشتر در نگاه دانشگاهی (آکادمیک) غربی حضور دارند و باز ریشه در ادیان سامی دارند تا در دبستان ها و آیین های آسیایی و در اندیشه ی ایرانی. نمی دانم و باز می اندیشم شاید نبود تاریخ خطی یا دست کم کمرنگ بودن آن، بخشی از گذشته را معاصر می کند. شاید اصلن همین نگاه جزمی تاریخی آفت اندیشه است که می بینیم هیچ جا قرار نمی گیرد؛ دیروز فرویدیسم، بعد استروکتروالیسم، سپس پست استروکتروالیسم، سپس تر لاکانیسم، پست مدرنیسم، فمینیسم و
حافظ با ماست، معاصر ماست، حافظ آل اینجو مال تاریخ است، از ما نیست. زنده نیست. به درد کار دانشگاهی می خورد. واژه شماری و کشف قاعده ها و علت ها و بعد طبقه بندی و قفسه بندی و غیره. ولی بیایید یک کاری کنیم. بیایید ببینیم حافظ آل اینجو با چه کسانی معاصر بوده است و با کدام یک از این معاصرها هم صحبت و در داد و ستد فکری. بیایید ببینیم می توانیم دوستان و هم صحبتان حافظ را هم معاصر کنیم. سربداران و آل اینجو تقریبن همدوره اند. آن یکی بر خراسان پس از مغول فرمان می رانده و این دیگری بر فارس و کرمان و عراق . ظاهرن خواجوی کرمانی یک نسل از حافظ بزرگتر بوده و می شده است که حتا هم صحبت بوده باشند در شیراز. و گویا حافظ از سبک خواجو بسیار تاثیر گرفته است. من امروز و در این لحظه هیچ شعری از خواجو به خاطر ندارم و از نوشتن همین جمله افسوس می خورم. عبید زاکانی هم در همان زمان حافظ در شیراز و در دربار اینجویان بوده است. ابن یمین شاعر سربداران نیز می توانسته است بر اندیشه ی حافظ تاثیر بگذارد. همه این ها فرض است. اما بیایید فرض کنیم. نیرنگ تاریخ باشد برای بوش پسر و سارکوزی و بقیه. تصور کنید در عمارتی زیبا در باغی با صفا در شیراز به میهمانی ای می رویم که حافظ میانسال و خواجوی سالخورده هم در آنند. چه باغی با جویباری از شعر. زبان زیبای پارسی در اوج و تغزل جاری. پژوهشگران بزرگی چون فروزانفر و معین و دیگران صدها و هزارها صفحه نوشتند و پدران ما در کتابخانه ها رهاشان کردند و ماهم به کتابخانه نرفتیم. می دانم؛ می دانیم؛ آسان نبود. هنوز هم نیست. بیایید غبار از این نام ها بگیریم. تاریخ ما آنقدرها هم ازلی-ابدی نیست. بهزاد بزرگترین نقاش ایران و شاید همه ی خاورزمین درست هم دوره ی لئوناردو داوینچی بزرگترین نقاش رنسانس و "غرب" بوده. دکارت و ملاصدرا هم دوره اند. و شاید ما و کیارستمی و تولستوی و بوعلی سینا هم

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
همیشه پیشه ی من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

Friday, September 21, 2007

سبد افتخارات ملی


هماره کوشش کرده ام در جاهایی که شک و تردید حرف اول را می زند زیاد حرف نزنم. یکی از این جاها حرص و ولع سیری ناپذیر ملت ها برای تاریخ سازی و پرکردن سبد افتخارات است. نمونه ی ساده آن مولانا جلال الدین بلخی است؛ که ترکان آن را شاعر بزرگ ترک می نامند، ایرانیان شاعری ایرانی و افغان ها شاعری افغان. رستم قهرمان اساطیری افغان؛ رستم قهرمان اساطیری ایران؛ رستم قهرمان اساطیری تاجیک. بوعلی سینا دانشمند عرب؛ پورسینا دانشمند تاجیک؛ ابن سینا دانشمند ازبک و قس علی هذا

همه این ها را با لبخندی از دانایی می توان نادیده گرفت یا خرد داشت که همه از دسیسه های تاریخ پرستی است که تخم لق آن را هم استعمار مانند خیلی چیزهای دیگر کاشته است. اما گاهی که باید بار اصلاح کردن این تاریخ بافی ها را به دوش بکشی و شنونده ی ناآگاهت هم باورت نکند کمی عصبانی می شوی. پیش از این از کسانی که موزه توپ کاپی استانبول را دیده اند شنیده بودم که نقشه ای از جاده ی ابریشم در این موزه هست که در آن، این جاده از جایی به نام ایران عبور نمی کند. باز شنیده بودم که برای بازدیدکنندگان غربی تمام اسنادی که اگر فارسی بدانی می بینی که به فارسی نوشته شده اند را به اسم شعری ترکی یا سندی ترکی یا خط نگاره ای ترکی به انگلیسی عنوان زده اند، چیزی نگفته ام و تردید کرده ام: شاید هم حق با آن ها باشد. اصلن باید از این دام استعماری تاریخ و شووینیسم و سبد افتخارات و ... گریخت. اما وقتی بحث مینیاتور یا نگارگری ترکی پیش می آید دیگر توان سکوت ندارم. افشاگری را از همینجا آغاز می کنم

بعد از جنگ چالدران و تسخیر موقت تبریز توسط ترکان عثمانی، تعداد زیادی از نسخه های خطی و شاهنامه ها و نگاره های موجود در کاخ هفت بهشت به دست عثمانی ها افتاد و اینان به هنر نگارگری علاقه مند شدند. در زمان شاه تهماسب یک نسخه ی بسیار نفیس شاهنامه – شاهنامه ی شاه تهماسبی معروف – توسط او به سلطان سلیم دوم پادشاه عثمانی هدیه شد. در سال های پایانی عمرش زمانی که شاه تهماسب دچار بیماری زهد افراطی شده بود بسیاری از نقاشان و خوشنویسان دربار صفوی به اطراف پراکنده شدند و به این ترتیب دبستان های نگارگری مشهد در دربار ابراهیم میرزا، دبستان هندو ایرانی – معروف به مکتب مغول – دردربار اکبرشاه در آگرا و دهلی، دبستان زیبای دیگری در بخارا بنا شد و نیز تعداد زیادی از نگارگران به استانبول و دربار سلطان مراد سوم رفتند. یکی از مشهورترین این نگارگران ولیجان یا استاد زیتون بوده اند. که زیر نظر استاد عثمان با نقاشی کتاب های سورنامه و هنرنامه مکتب استانبول را پایه گذاری کرده اند. من بیش از این چیزی نمی گویم تنها می خواهم که این پیوند را باز کنید و ضمن تماشای این نگاره ها توضیح کوتاه بالای صفحه را بخوانید و خواهش می کنم مانند من عصبانی نشوید
در پایان بگویم که استثناهایی هم هستند مانند اورهان پاموک نویسنده ی ترک برنده ی جایزه ی نوبل ادبی، که با دقت تاریخ نگارگری را زیر و رو کرده اند و با صداقت تمام در رمان زیبای خودش نام من، سرخ سرگذشت این نگارگران را زنده کرده است. و اگر بیشتر بشنا سیدش می بینید که او کسی است که هرگز به تاریخ رسمی ترکیه باور نداشته و خود جستجوگر بوده است. می گویند تاریخ را همواره فاتحان می نویسند. من می گویم آری هم فاتحان می نویسند و هم متاسفانه ملت های خود کوچک پندار

Friday, September 14, 2007

کوچه باغی در واقعیت

شاید این آخرین کوچه باغ مانده در شهر باشد. امتدادش به باغی می رسد زیبا، با عمارتی زیباتردرون آن. جایی که هنوز گنجشک ها آواز می خوانند و درختان سرو و کبوده ی باغ، آشیان هزاردستان و سهره اند. تصویر از این هم زیباتر می شود هنگام که بدانیم ساختمان باغ، آشیان خوشنویسان است. در حیاط انجمن خوشنویسان رو به عمارت که به ایستی از پشت ساختمان بی هیچ دردسری کوه البرز پیداست. باور کن این خواب نیست. واقعیتی است که خواب هایمان حالا حالاها باید از آن تغدیه کنند. خوبی این عکس در این است که من را در گذراز این کوچه باغ، جایی درست پیش از حدوث رویا متوقف کرده است. پس من در این عکس در بهترین جای جهانم؛ کوچه باغی در واقعیت و باز در بهترین زمان؛ پیشاپیش خاطره ام! در مرز باغ و کاهگل و رویا. همکنار گنجشککان شاد و خط نویسان شیدا

Friday, September 7, 2007

نام جاها : جا


ناتوان بودم از ديدن چيزي كه پيش تر مطالعه ميلش را در دلم زنده نكرده بود، چيزي را كه خودم پيشاپيش طرحش را در ذهنم نكشيده بودم و سپس نمي خواستم با واقعيت تطبيقش دهم. چه بسياربارها ناتوان مانده بودم از تمركز توجهم بر چيزها و آدم هايي كه سپس، زماني كه تصويرشان را هنرمندي در خلوت تنهايي ام به من ارائه مي كرد آماده بودم فرسنگ ها بپيمايم و زندگي ام را به خطر بيندازم تا دوباره پيدايشان كنم! آنگاه تخيلم به كار مي اقتاد، به نقاشي مي پرداخت. و چيزي را كه سال پيش در برابرش به خميازه افتاده بودم اين بار پيشاپيش به چشم مي ديدم و دلم آن را مي خواست و با اضطراب با خود مي گفتم: " آيا واقعن ديدنش محال است؟ براي ديدنش از چه چيزها كه نخواهم گذشت1

و این گونه بود که من به جستجوی چیزی شبیه به یک تئوری یکپارچه ی هنر ایرانی در موزه ها و نمایشگاه ها و کوچه های پایتخت می گشتم و در برخورد با فرهیختگان پیوسته سراغ چنین اندیشه ای را می گرفتم. و دریغادریغ که کسی به ایران ویج و به هنرش باور نداشت. به تاریخ نگاهی دیگر انداختم و مانند همیشه درسی نگرفتم. که هم تاریخ و هم تئوری های هنری همگی برساخته ی سخن استعمارگرایند و هرکوششی در این راه جز با پذیرش این سخن یا فرزند خوشنامش سخن پسااستعماری میسر نمی شود. دوباره و این بار با چشمانی بازتر دیدم که همگی، تصورمان از زندگی را زندگی می کنیم و زندگی همیشه جای دیگر است. پس به جای دیگر رفتم؛ به عمارت بادگیر و تالار آینه... موزه ی رضا عباسی که تنها دو نگاره از نقاشی های رضا عباسی را نمایش می داد... و موزه ها و نمایشگاه ها و ساختمان های خراب و نیمه خراب ... هم بود و هم نبود

دانستم که هست چون که ساختمان با شکوه و زیبای موزه ی هنرهای معاصر هنوز بر سینه ی پایتخت بیدار است. که هنوز باغی هست با ساختمانی کهنه و درحال مرمت که چند صباحی است که پناه انجمن خوشنویسان است. که باغی دیدم از هنر با عمارتی که با ذوق و دقت بازسازی شده بود و از قناتی که از پسش می گذشت جویباری فیروزه ای در میانه ی باغ جاری بود. تا اگر جوان ایرانی را خلوت انس و قهوه خانه ای آرزوست چشمانش نیز به آنچه اثر هنری خوانند گشوده شود. هنوز خشت ها و آجرهایی هستند که زشتی معاصر بودن نیالوددشان. که هنوز رستم از شاهنامه نرفته است و هنوز آخر شاهنامه خوش است

پهلوانانی دیدم: شهرام، پژوهشگری که کنج امن پژوهش را به هیچ کافه و قهوه ی روشنفکرانه ای نمی فروشد؛ بهرام، نقاش نامدار که با اعتماد به نفسی شگفت آور برای بار هزارم تکرار کرد: "دوکار در نقاشی بیهوده است: یکی پرسپکتیو و دیگری تلاش برای ایجاد توهم سه بعدی در فضای دو بعدی!"؛ علیرضا، سید نویسندگان ماهور که سال ها پژوهش و نظم در آموختن از او یلی ساخته وزین که کمتر روشنفکری هماورد اوست

باری این همه دستمایه های کمی نیست و اگر با اندک امروز بتوان چیزی ساختن، بر ساخته ی این ساخته بسیار بتوان ساختن




1مارسل پروست/ در جستجوی زمان از دست رفته

Tuesday, June 26, 2007

اهمیت دورزدن دوگانه یا دوقطبی سنت/مدرنیته

پیشتر از گرفتاریی که با قضیه ی سنت- مدرنیته دارم صحبت کرده ام؛ به زمانی که کمتر روشنفکر و منتقد و نویسنده ای اگر نقطه ی شروع بحثش با دوگانه ی سنت – مدرنیته نباشد حتمن برای تحکیم و گسترش نظراتش گریزی به این موضوع می زند. به زبان ساده، امروز صحبت از این موضوع به یک مد روشنفکری تبدیل شده. تقریبن همه ی این منتقدها خودشان را در جبهه ی مدرنیته می بینند و گویی طرف سنت را گرفتن رفتن به جبهه ی اهریمن است؛ حتا در موارد بسیاری مدافعین سنت هم طوری حرف می زنند که انگار مسلح به مدرنیته هستند. اما من امروز می اندیشم که اگر در گفتگو از مدرنیته و وابستگی تنگاتنگش با گفتمان انتقادی تا حدودی منظورمان مشخص است اما در گفتگو از سنت، ملاک و معیار مشخصی نداریم و دقیقن نمی دانیم مرزهای این سنتی که در حال نقدش هستیم تا کجاست. یک نگرش رایج این است که هرچیز غیرغربی را معادل سنت می گیرند و به این ترتیب دوقطبی شرق – غرب را که دست کم در بحث های دانشگاهی کارایی اش را از دست داده هم ارز دوقطبی سنت – مدرینته می گیرند. از سوی دیگر سال های آغازین ورود مدرنیته به ایران که شاید به نام دوره ی تجددآشناتر باشد، همزمان است با پیدایش و رواج مکتب مدرنیسم در هنر، ادبیات و معماری در اروپا؛ که به دلیل همانندی این نام ها (مدرنیته، مدرنیسم، مدرنیزاسیون) معمولن این مفاهیم به جای یکدیگر به کار گرفته می شوند. بنابراین در بیشتر موارد انتخاب این دوگانه ی نا دقیق به عنوان پایه و مبنای نقد، کیفیتی شکننده به بحث می دهد

در ادامه ی کوششی که برای پایبندی به گونه ای دستگاه مختصات فکری چه در گفتگوها و چه در نقدهایی که می کنم دارم، می خواهم از دوری گزیدنم از این دوگانه ی سنت – مدرنیته دفاع کنم. چرا که از یک سو آن را به اندازه ی کافی دقیق نمی دانم و از سوی دیگر آن را همانند دامچاله ی شرق – غرب از پیش ارزشگذاری شده می بینم. نیم نگاهی به مقدمه ی کتاب شرق شناسی ادوارد سعید کافی است تا این ارزشگذاری یکسویه به نفع "غرب" و "مدرنیته" را در این دوقطبی ها ببینیم

برای این که نمونه ای داده باشم در این جا سه نقل قول می آورم
در بحثی که پیرامون مقاله ی "ویولون و مدرنیته ی ما" نوشته ی آقای رضا فرخفال درمرکز کتاب مکیک درگرفت - پیش از هرچیز بگویم که این مقاله را نوشته ای فاقد هرگونه دستگاه مختصات می دانم و نقد یک نوشته ی بدون دستگاه مرجع کاری است نشدنی چراکه به دلیل نبود این دستگاه ما هرگز نمی فهمیم که منظور نویسنده دقیقن چیست- ایشان در حاشیه ی بحث اشاره ای به علاقه ی خود به موسیقی پرویز یاحقی و برنامه ی گل ها کردند که با توجه به موضع مدافع مدرنیته ی ایشان به نظر می رسد که این سری برنامه ها را می بایست دارای بار ارزشی "مدرنیته" بدانیم و درادامه انتقادی کردند از غمگین بودن ساز لطفی در برابر ساز جلیل شهناز. ودر اینجا دریافت من این بود که موسیقی گل ها "مدرن" و موسیقی شجریان و لطفی "سنتی" است. این در حالی است که آقای شجریان در کتاب رازمانا می گوید که موسیقی لطفی سنتی است و در واقع با این اشاره شجریان به نوعی خود را مدرن می بیند. از طرف دیگر نظر دوستم مازیار این است که وقتی یک گونه ی موسیقی مثلن "برنامه ی گل ها" در طی سال های سال، صدها و صدها برنامه از آن تولید شده، این دیگر به سنت موسیقایی ما بدل شده است. با همین مثال ساده می بینیم که مرز سنت تا چه اندازه درهم و غیرقابل ترسیم است. برچسب سنت زدن بر اشخاص و سبک ها و اندیشه ها به گونه ای خود را مبرا دانستن از سنتی بودن است و بیایید بیندیشیم که شاید چنین دوگانه ای برساخته ی ذهنیتی آسان طلب و تمایزجوست. بیایید کمی مراقب دامچاله ها باشیم

Thursday, June 21, 2007

بازگشت به محله مان - یک

در کلان شهرهای امروز، محله ها کم کم رنگ می بازند و فرهنگ غربت غربی جهان را به تمامی در می نوردد. قاب و پنجره های آلومینیومی و شیشه های بازتابی از یک سو و فرهنگ فردگرای انزواطلب از سوی دیگر بازمانده ی صفا و زیبایی را از چهره ی شهرها می زدایند و ما می مانیم وحسرت درزدن همسایه به طلب پاره ای نان یا که تخم مرغی. چه زیبا بود آن روزها که کاسه ی شله زرد همسایه را پر از گل های باغچه باز می گرداندیم، که هم باغچه داشتیم و هم همسایه را به نام می شناختیم. نه تنها همسایه که نانوای محله را و شاگرد بقال را هم به نام می شناختیم و اگر سلمانی محله مان دمی بیکار زیر سایه ی چنار جلوی مغازه اش سیگاری دود می کرد، سلام و احوالپرسی می کردیم و دست کم سر تکان می دادیم به پاس مدنیت و به افتخار شهروندی

امروز که از سوپرمارکت های بی روح روشن به نورمهتابی، بی نیاز به نانوایی و سبزی فروشی همه چیزمان را می خریم و به انزوای مرگبار چهاردیواری بی باغچه و بی بهارمان می خزیم به پرهیز از برخورد با همسایه ای که بعد از ماه ها هنوز ندیده ایمش و نمی دانیم مرد است یا زن – ولی هرکه هست حتمن تنهاست- تنها دل به دروغ تلویزیون می سپاریم یا که دلخوش به جعبه ی جادوی رایانه مان هستیم

فاجعه تلخ تر از نمای کوچکی است که دربالا دادم، اما می خواهم که این تارنگار، نگارگر امید باشد و برای همین می خواهم بحث اهمیت محله ها را بازکنم و برای آغاز مطلبی را که زمستان گذشته در بخش نظرها و به اعتراض به ترویج فرهنگ استارباکس پای یکی از مقاله های مسعود بهنود گذاشتم را در زیر می آورم. استارباکس که نام آشنای یکی از قهوه خانه های زنجیره ای امپراتوری است هزاران هزار شعبه در سراسر آمریکا و اروپا و آسیا دارد و بخشی از پروژه ی یکسان سازی فرهنگی امپراتوری و اقمارش است. خوشبختانه در ایران که هنوز از نظر سیاسی بخشی از امپراتوری نشده اثری از این نام نیست مگر یک قهوه خانه که لوگوی استارباکس را زیر نامی دیگر برای خود گزیده است. اشاره ام به امپراتوری روشن تر از آن است که توضیحی بخواهد ولی برای آشنایی بیشتر می توانید به اینجا سری بزنید و گذری هم به اینجا داشته باشید

بهنود گرامی ، این چندمین بار است که در نوشته هایتان از شیفتگی و به نوعی اعتیادتان به "استارباکس" سخن می رانید و هر بار خاطرم را که گرم از نوشته تان است به آتش می کشید. چرا که استارباکس نشانه ای ورای کنج امنی برای نوشیدن قهوه ی دلخواه است و امروز نماد فرهنگ مصرفی و استیلای همه جانبه ی امپریالیسم فرهنگی و اقتصادی آمریکا بر جهان غرب و همه جهان است. نمونه ی کامل " یکسان سازی" و امحای "دیگری" است. شنیده ام - و چه نیکو که ندیده ام به چشم – که در پاریس یک به یک چهارراه ها را تسخیر می کند و " کافه ی پاریسی" می رود تا خاطره ای باشد کمرنگ همچون همه آنچه تا دیروز اصیل بوده و دیگر نیست
در شهری که در چند فرسخی مرز ظاهری امپراتوری مصرف واقع است (وگرنه که شیطان بزرگ مرز نمی شناسد!) ، سالی پیش به جستجوی خانه ای و محله ای می گشتم که تا آنجا که بتوانم از شعبات بی شمار استارباکس دور باشم. جستجو نتیجه داد و همخانه با آزاداندیشانی شدم که چون من از این بیرق جدید امپریالیسم مصرفی اکراه داشتند. آن محله ی کوچک را "آخرین سنگر" نامیدیم و مرز آن از شمال راه آهن بود و از شرق و غرب و جنوب اولین شعبه ی استارباکس. درست روبه روی خانه مان کافه ای بزرگ بود به نام "امید" ، با دو سالن بزرگ و حال و هوایی متفاوت و متفاوط. هرهفته در سالن بزرگ پشتی ، گروهی محلی موسیقی اجرا می کرد یا جلسه ای برای حمایت از مستضعفان ، شاعران ، هنرمندان و یا محیط زیست برپا می شد. زمستان پیش که "امید" به دلیلی نامعلوم چند روزی بسته بود کابوس ظهوریک شبه ی استارباکسی دیگر خواب من و همخانه هایم را می آشفت. چراکه هرگاه تجارت غیروابسته ای – به فارسی لس آنجلسی و تورونتویی بخوانید بیزنس مستقل – شکست می خورد در محلش استارباکس یا مک دانلدز ی سبز می شود. حالا که چند ماهی است به دلایلی نه چندان خوشایند مجبور به ترک "آخرین سنگر" شده ام و دور شده ام از صفای محله ی کوچکمان ، دوهفته ای پیش همخانه ی پیشین به دیدارم آمده بود و آورده بود خبر از تعبیر نیمی از کابوسمان : کافه ی "امید" سرانجام به دست شهرداری چیان و به دلایلی پروانه ای- مالیاتی بسته شد. حال که این سطور را می نویسم نیمه شبی است و از ترس تعبیر نیمه ی دوم کابوسم به خواب نمی روم. باری این خاطره و این درد دل را آوردم تا از گوشه ای از زندگی در غرب سخن گفته باشم که رسانه ها به تصویر نمی کشند. چهره هایی از زنان و مردان آزاده ای که تا در غرب نبودم هرگز در رسانه هایی تصویری جمعی ندیده بودم . کسانی که با مرامی اخلاقی در آخرین سنگرها در مقابل استیلای جهانی فرهنگ مصرفی و نابودی سیاره مقاومت می کنند و در این راه ریاضت ها می کشند. استارباکس را به عنوان نماد این ضدفرهنگ تحریم می کنند. از تعاونی هایی خرید می کنند که کشاورزان محلی یا گروه های محرومی نظیر سرخپوستان کانادا و چیاپاس مکزیک را با خرید محصولاتشان و عرضه ی آن حمایت می کنند . دانه ها و غلاتی را می خرند که مونسانتو هنوز به دستکاری ژنتیکی نیالوده است و صدها و صدها عهد اخلاقی دیگر تا عصمت به آینه نفروشند که فاجران نیازمندترانند. باری درد دلی بود باشد که خاطرتان نیازرده باشم

Wednesday, June 20, 2007

Meg’s Memoir – part 2


A debriefing from India

On Meg Walker’s journey to Hindoustan

By Siamak Delzendeh


Mon, 23 Jan 2006 20:28:43 +0530
From:"meg walker" <*****@gmail.com>
Yahoo! DomainKeys has confirmed that this message was sent by gmail.com. Learn more
To: ****
Subject: from the Taj to the ditches
The sun was out, the heat gentle, and walking around on the platform *outside* the tomb itself was a fantastic experience because the finely carved marble screens (called jalis) and intricately decorated archways are inviting in and of themselves. Inside the Taj itself,
the space to walk is relatively small, maybe 40 feet across the circular area (the actual tomb is beneath). Plus there's very little light and way too many people, so after a few minutes of gazing at a deliciously ornate chandelier hanging over the tombstone, I was happier to be outside gazing at the views and the other buildings on the grounds (anyone with the experience of seeing the Mona Lisa in the Louvre will relate to this!).


Meg is joining the negative space whether she ignores the cow or not. I don’t want to say that she’s not paying enough attention to the cow, but I’m not sure if she’s aware that at this moment the cow itself is part of the negative space. Cow has a texture of time. It enters our dreams and sight and transforms to the space. While looking to a cow we are looking to time, not as the forth dimension but as the empty space as the essence of whatever exists.

Itching: Flaming Beauty. Righteous persistence brings reward. Success! Rearing cows – good fortune!

Mona Lisa, or whatever her real name had been, was a cow in Chinese astrology. Even if it was the self-portrait of Leonardo himself, no doubt Leonardo had been a cow in Chinese astrology.

Parouksha: “The more and more a painting tells the truth about nature, the more and more it lies about it.”

to be continued...

Thursday, June 14, 2007

An Entirely Proustian Memory/خاطره ای به تمامی پروستی


سالی پیش، مرگ جوی چون آواری ابدی بر سرم ریخت. آن اندازه سنگین که تا به دردش دچار نشدم - درست دوماه پس از درگذشتش- بیرون نیامدم از زیرآوارش. آغازی به تمامی پروستی داشتیم. گمان ندارم که پایانی داشته باشیم اگرچه که برای ابد رفته است او و آرامش نگاهش و نرمی بوسه هایش. اما روزی در پاییز بود گویا که طرف خانه ی سوان به دست دیدمش نشسته در کافه ای با آن عینک و کلاه بافتنی همیشگی اش. طاقت نیاوردم. پروست بهانه ی آشنایی و گل دوستی مان شد. چندان دور نرفتیم؛ اجل مهلتمان نداد. اما رفتیم آن اندازه که به نام ها و جاها برسیم و نام جاها و جای نام ها را بگوییم برای هم. از موسیقی اصیل کره ای تا رازنو ی علیزاده را رفتیم باهم و برگشتیم به کافه اسپرانتزا تا باز برویم و برگردیم امیدوار که دیدم تنها من مانده ام و زمان از دست رفته

امروز نخستین سالگرد درگذشت جوی هست. به همین خاطر متنی را که سال گذشته برای پرسه و یادبودی که مادرش در زادگاهش می گرفت فرستادم، در زیرمی آورم


At this moment, this is the hardest job exactly at this moment to write about Joy. Because still I cannot believe that I am not able to see her anymore. I see her sitting at the café with all her beauty and her intellectual charm reading my favorite book, reading my Proust. But at this moment, at this very hard moment, to steal the words from Virginia Woolf, ‘I ask if I shall never see you again and fix my eyes on that solidity, what form will our communication take? You have gone across the court, further and further, drawing finer and finer the thread between us. But you exist somewhere. Something of you remains. A judge. That is, if I discover a new vein in myself I shall submit it to you privately. I shall ask what is your verdict? You shall remain the arbiter…I am at the zenith of an experience. It will decline. Already I no longer cry with conviction…the flight of doves descending, is over. I am no longer amazed by names written over shop-windows. I do not feel why hurry? Why catch trains? The sequence returns; one thing leads to another- the usual order.
Yes, but I still resent the usual order. I will not let myself be made yet to accept the sequence of things. I will walk; I will not change the rhythm of my mind by stopping, by looking; I will walk. I will go up these steps into the gallery and submit myself to the influence of minds like mine outside of the sequence. Here are pictures. Mercifully these pictures make no reference; they do not nudge; they do not point. Thus they expand my consciousness of her and bring her back to me differently.’


Here is a page of my diary of June the 10th. Drawings don’t have a date. Maybe a month or two before the June 10th at the hospital. I remember her beauty. But I will sing of her. I will sing for a later time of her profile and of her grace:

Joy is being reincarnated to a peach tree or a butterfly.
Yes I do believe in reincarnation if it could be a remedy for this grief. I miss you Joy…I miss you! I hope one day when you are a grown up tree I would be able to eat your fruits!

Tuesday, June 12, 2007

گرجستان کوچک


تیکو گردن بندش را که از سکه های قاجاری درست شده نشانم می دهد. پاراجانف به نشانه ی برکت، بی پایان برنج می ریزد بر سر عاشق غریب. دلشدگان با علیچه و شال کمر همراه با تار و کمانچه و تنبک و سنتور می روند برای ضبط صفحه. تیکو فرمانده ی غذاخوری گرجستان کوچک با صدای بلند به یکی از پیشخدمت ها می گوید: آری، آری؛ الیزبرایم ترجمه می کند که به گرجی می شود: نه،نه. عاشق غریب از باکو می گریزد به اردبیل و سپس تا همدان دور می شود از عشق مارال. در زیرنویس انگلیسی فیلم نه نامی از همدان است و نه ازاردبیل

با کمک رایانه عکس رنگی ای را که از تیکو در گرجستان کوچک گرفته ام سیاه و سفید می کنم و حالا می بینید که چه ساده می توانست مربوط به قرن نوزدهم باشد. در نمایی از فیلم توکای سیاه آوازخوان اوتار یوسلیانی، قهرمان فیلم خودش را به جشنی که برای عمه بزرگی که خواننده ی سرشناس اپرا بوده است می رساند تا او را در آوازی با پیانو همراهی کند. این صحنه درست مثل عکسی است که الیز از سفرش به گرجستان نشانم می دهد: خانم خواننده ای پا به سن با شکوهی تمام در میان بطری های شراب و ودکا پشت میزی همراه جمعی شاد و موقر نشسته و همگی با درکی بالا ازموسیقی در حال تحسین هنر بانوی خواننده هستند که شالی برودری دوزی شده بر شانه ها دارد و آرایش مویش بی شباهت به عکس تیکو نیست. مثلثی فرهنگی برپا می شود که اضلاعش فرهنگ روسی، فرهنگ قفقازی و فرهنگ ایرانی هستند. از دل این جریان در روسیه و قفقاز عاشیق غریب و سایات نووا- رنگ انار- بیرون می آید که زیبایی شناسی اش ریشه در مینیاتورو شعر ایرانی دارد و به ایران قرن بیستم هم که می رسد در یک سو سینمای شهیدثالث را شکل می دهد و در سوی دیگر سینمای شاعرانه ی علی حاتمی را. گرجستان و تفلیس قلب تپنده ی این مثلث فرهنگی هستندو حالا وقتی به عکس های دریا دادور خواننده ی اپرا نگاه می کنم در تارنمایش، به آسودگی می توانم آن ها را در آلبوم خاطرات قفقازی خودم جا بدهم

آلبومی از عکس های واقعی و خیالی که گذری به جهانی پروستی دارد. جهانی با ابعاد غذاخوری هایی چون کافه رازمیک و قنادی لرد و کافه نادری درتهران و گرجستان کوچک در شرق لندن از یک سو و داستان های چخوف و فیلم های شهیدثالث و علی حاتمی و پاراجانف از سوی دیگر. و بیشمار داستان کوتاه و آواز و موسیقی و تئاتر و عکس از ده ها و ده ها نویسنده و هنرمند و شاعر

... از آن سوی پشتدری سفید دستدوز مادربزرگ ها، چشم های درشت و خندان دخترکان ارمنی، خط سرنوشت ما را لب جوب، در صفحه های فرمول های رمز شیمی و جبر هموار می کردند. زندگی ما بین سیم خاردار جبر و آوازهای عاشقانه ی ارمنی درگذر بود. دست ما را آوازها می گرفتند و به آن سوی دیوار باغستان ها می کشاندند. هیچ دلت برای بازگشت به این دنیا تنگ نمی شود که دخترهای نوجوان ارمنی از بالاخانه شان برایت هسته ی گوجه بیندازند و سرشانه هایت نهال گل بروید؟[1]

آری، این جهان پروستی حتی ابعادی دارد به اندازه ی داستان های کوتاه پرویز دوایی.
[1] باوفا، ایستگاه آبشار، پرویز دوایی

جغرافیای فرهنگی ایرانی-قفقازی


اگر بتوان از چنین جغرافیایی صحبت کرد آن وقت حس درخانه بودن غریبی که هنگام صرف ناهار با الیزدر غذاخوری گرجستان کوچک در شرق لندن تجربه کردم معنای دیگری می یابد. وقتی بار نخست رضامه مرا با آوای اوفلیا آمبارتسومیان آشنا کرد حسی درونم جوانه زد که امروز که آواز دریا دادور را می شنوم به دل آسودگی زیر شاخ و برگش می نشینم. موج گرم احساسی که از یادآوری نام هایی چون کافه نادری، کافه رازمیک، غذا خوری آرتوش، وارطان و صدها نام دیگر در این ردیف به دلم می نشیند همگی نشان از حضور ملموس این جغرافیا حتی در روزمرگی زندگی مان دارد چه رسد به این که مشروطه و تجدد و هنرمدرن و تیاتر و سینما و رقص و موسیقی مان هم وامدار این پیوند تاریخی- اجتماعی خجسته است. نمی دانم شاید دویست سال پیش یک ایرانی از فرهنگ ارمنی- گرجی- آذری به عنوان فرهنگ همسایه یاد نمی کرد که امروزهم نمی باید؛ ولی دریغادریغ از مرزهای سیاسی

Friday, June 8, 2007


Inspired by Ilamite bronze statuettes (c. 3500BC)

Thursday, June 7, 2007

Proustian Memoir



I was searching one of my old notebooks for some plans for a photo project today and I bumped into few sketches I doodled in the art history class. I put them here one by one to see if they could be of any help to evoke a “memoir involontaire”!

[unfortuantely blogger didn't let me to attach a pic!...i'll try later]

Yes here I start my english posts. I chose the title “Proustian Memoir” for my weblog first to indicate the importance of my memories in forming all my thoughts and writings- naturally I am a nostalgic person and this is how I approach the possible hidden meanings of life- and then to talk about a unique and wonderful experience I had in my life: I was able to read the complete volumes of Marcel Proust’s novel, Á la Recherche du Temps Perdu.

This is a bilingual weblog; persian and english. Since some importat parts of my life experiences formed in both languages I decided to write about them in the related language, however the translation bridge will not be neglected.

So for my first post in english I would like to put the first part of “meg’s memoir”:

A debriefing from India
On Meg Walker’s journey to Hindoustan
By Siamak Delzendeh


Yes…….here is India. I can tell you from the cows walking freely in the streets. There is a city here. And there are wide streets and narrow alleys. And cows are here and there. One can see a few small trees on the sidewalk. I’m passing an intersection to get into a small alley. At the corner there is a nutmeg tree. I pick up the nut and let the Meg keep going through this narrow alley. What might she see if I suddenly write that it’s the night here and there’s no light on there, because it’s a quite small alley? And what if a cow is sitting there in the middle of the path?

She has a small light in her pocket and can see her way to the sixth door on the left where her host is waiting for her. She puts the light on the ground and I see there’s no cow in this alley. Alas!


O! Beautiful cow,
How rare you were in this world,
Ready for the thirst and
Leaden flowers of the grass. [i]



Yeh, here is the land of mysticism, the land of Buddha and the tree of conscious.

Meg is traveling north to south, spending few days here and there; passing by the cows on the roads, people everywhere and the real life as she would mention it later. She visits villages, people, seashore as well as monuments, palaces and India. Where is India? Maura- a friend of Meg who spent almost a year to find India in India- could show us India on the map; actually she would take us to an Indian restaurant in Montreal after that. To me she is India, she breathes like India and at least I cannot imagine her without her Indian side. Does India exist on the map? We should ask Meg when she is back. But to me India is somewhere Meg is traveling to; somewhere a cow gazing at you and you don’t know if you have to gaze back at her or look for a map in your bookshelf; somewhere, a hidden side of Maura or an invisible city is gazing at me; at Meg.


Fri, 13 Jan 2006 10:18:46 -0800
From: "meg walker"
Add to Address Book Add Mobile Alert Yahoo! DomainKeys has confirmed that this message was sent by gmail.com. Learn more
To: "siamak delzendeh" sia***@yahoo.com

yes, the land of incense, of princes and demons, of endless music, of deserts and mountains and lush greenery - i'm ready. i'm flying to Delhi and will see Agra immediately (and the Taj Mahal!) with cousins, then spend about 3 weeks in Delhi itself, then ... 2 weeks to figure out



Now I would like to write a bit about the negative spaces such as the corner of my cousin’s apartment hall. There’s a wooden window frame with lots of delicate carvings on it. I prefer to imagine it is made of sandal wood and I touch it and rub it several times to let the fragrance release. I can hear a cow mooing out the door. In such a beautiful afternoon I’m enjoying the coziness of this corner and the smooth smell of sandal (!!) mixed with the cow’s moo.

[i] Ardabili, Bahram. Gaav-e-zibaa. Tehran: Persian Poetry, 1960s.

to be continued...

Sunday, May 27, 2007

نام نام ها: نام

از آن روزهای پروستی تمام است امروز. بعد از ظهر مراد را دیدم و از زیرکش سلمک تا دریای دبوسی رفتیم و به ونتوی، الستیر، برگوت و خلاصه مجموعه ای از نام های پروستی – شخصیت های رمان "درجستجوی زمان ازدست رفته"- رسیدیم. رسیدیم به نام نام ها: نام! عنوان دو بخش از بخش های کتاب "در جستجو..."، نام جاها:نام و نام جاها: جا می باشد که خیلی ساده توصیف شهرها و مکان هایی مثل ونیز قبل و بعد از سفر راوی به آن ها و دیدن آن جاهاست. پس نام نام ها: نام می تواند داستان بخش هایی از کتاب زندگی باشد که اسم کسانی را می شنویم بی آن که هنوز آن ها را از نزدیک دیده باشیم. ولی در این عنوان، پارادوکس یا دورباطلی هست که پس ازآشنایی با این نام ها و زیستن با آن ها، آن نام ها همچنان نام باقی می مانند؛ کسی که هنوز کتاب پروست را نخوانده است و الستیر و برگوت و ونتوی را نمی شناسد و تنها اسم آن ها را از کسانی مثل من و مراد شنیده هنوز درفصل نام نام ها: نام می باشد؛ و باز کسانی مثل من و مراد که با این کتاب و با این اسم ها زندگی کرده ایم هم بازهمچنان در فصل نام نام ها: نام سیر می کنیم. این است پارادوکس نام ها

سال ها پیش وقتی شعرهای نیما یوشیج را می خواندم آن قدر پر از نام های غریب بودند – داروک، ری را، تلاجن، کاچ و غیره- که دیگر از دانستن معنی بسیاری از آن ها صرفنظر می کردم. یکی از این اسم ها وازنا بود

روز پیدا شده
از آن طرف کوه ازا کو
اما
وازنا پیدا نیست

برایم روشن بود که ازاکو همان آزاد کوه است و خورشید از پشت آن بیرون آمده و روز آغاز شده است. اما وازنا چیست که پیدا نیست. خودم را خیلی خسته نکردم و وازنا ظاهرن فراموشم شد تا شبی برفی که همراه خواهرم از نمایش سلطان مار بیضایی به کارگردانی گلاب آدینه برمی گشتیم. هیجان برف و تاثیر نمایش و دیدن جمعیت جوان وزیبا که به فرهنگسرای نیاوران برای دیدن تیاتر آمده بودند همه و همه بی هیچ ارتباط مشخصی مرا به زمزمه ی این شعر نیما وا داشت. پیاده روی برف ها می رفتیم و من تکرار می کردم: وازنا پیدا نیست، ....وازنا گم شده است... روز بعد مادر پرسید وازنا کیه دیگه؟ و چند ماهی طول کشید تا یک روز در کتابفروشی زمینه، سیروس طاهباز را دیدم و ناگهان یاد وازنا افتادم. آقای طاهباز خیلی ساده گفت: وازنا؟ اسم یه کوهه درست کنار آزادکوه
سالی بعد همراه داریوش و بابک رفتیم به یوش. و به خانه ی نیما. خانم مهربان و صمیمی خانواده ای که از خانه نگهداری می کنند اتاق خواب نیما را نشانم می داد که دوباره یاد وازنا افتادم و خواستم وازنا را نشانم دهد. کنار پنجره ی اتاق خواب نیما رفتیم. روزی بود آفتابی و گرم. خانم گفت : این ازاکوهه. این کناریش هم وازناست
باری از دوشم برداشته شد

... بعضي از شما همچنان به اين كلمه فكر مي كنيد ،‌ اما يكي هم درباره واژه بناميزد در شعر قديم صحبت مي كند ... يك شب برفي كه پياده به خانه برمي گشتم ، روي برف ها به كلمه ديگري برخوردم كه حتي نمي دانستم چگونه تلفظش كنم . تا اينكه يك روز يكي از شما گفت: " نام يك كوه است! " و من كه بيش از شش ماه بود آن را به صورت يك اسم رمز براي يك چيز مقدس مبهم و گمشده به كار مي بردم كاملا يكه خوردم از اينكه بعضي ها مي توانند يك كوه را از روي برف بردارند و مدت زيادي پيش خودشان نگه دارند


سالی دیگر گذشت و سیروس طاهباز هم در کنار نیمای شاعر در یوش ودر کنار وازنا و ازاکوه به خواب همیشگی رفته اند. حالا که صحبت از نام هاست می خواهم یادی هم از نیمای نوازنده ی پیانو کنم که پروست خوانی را مدیون او هستم و باز یادی از مهدی سحابی و ترجمه ی بی نظیرش از پروست که همه ی پروست خوان های فارسی زبان به او مدیونند. باری چنین است نام نام ها: نام

اما آن واژه مرموز كه حالا اسم يك كوه است و از وقتي اسم كوه شده من فراموش كرده ام كه چه بود! - گويا تناسخ در مورد كلمات هم مصداق دارد !- و من كه ديگر واقعا از اين حرف ها مي ترسم سعي مي كنم به يكي از شما كه تا حالا سكوت كرده و به نظر مي رسد هنوز در انديشه " نيلان" است ،‌ فكر كنم ... او را مي بينم كه يكروز مرا به خانه اش دعوت مي كند و بعد كلكسيون واژه هايش را نشانم مي دهد و من كه با دو سه تا كلمه فكر مي كردم چه كارهايي مي شود كرد ،‌ غرق در خجالت به سكوت طولاني شما ملحق مي شوم
... دلم مي خواست همه چيز همينجا تمام مي شد و ديگر چيزي نمي نوشتم ،‌ اما سنگيني آن كلمه كه فكر مي كردم گم شده حالا روي شانه هايم احساس مي كنم . آنقدر سنگين كه نمي شود فرياد نزد! سعي مي كنم با زمزمه كردن " نيلان " راهي براي ادامه سكوت پيدا كنم و بعد مي بينم همه شما هم داريد همين كار را مي كنيد
..

Saturday, May 26, 2007

نوشتن برای ثبت درتاریخ

باراول نازی بود که می گفت فلانی، که از قضا خیلی هم معروفه، تمام نامه هایش را برای ثبث در تاریخ می نوشته. اکتاویو پاز در کودکان آب و گل، صحبت از زمان تاریخی نزد "غربی " ها و زمان اسطوره ای نزد "شرقی " ها می کند. بهزاد هم چپ و راست می گفت، "غربی ها میگند وقت طلاست؛ اونوقت ما..." . پروست هم که از قضا خودش غربیه همه اش شرح بطالت ها و اوقات فراغتش را نوشته

"وقت طلاست"، شکی نیست. ولی این نمی تواند توجیهی باشد برای ترویج "عملگرایی" غربی. و منظورم دقیقن از این نوع "عملگرایی" خودکشی، دیگری کشی، طبیعت کشی برای "پیشرفت" هست. و پیشرفت هم که هرکاریش کنیم مربوط به "غربه" و مثبت! "وقت طلاست" و درست برای همین پروست تمام وقتش را گذاشته برای نوشتن از روزهای درازی از عمرش که در آن ها چیزی نمی نوشته

می بینید هرچه می کوشم که دوگانه های "غرب-شرق" و "سنت- مدرنیته" را دور بزنم باز در میانه ی بحث از راه می رسند. ولی یک روز وسط امتحان "تاریخ هنرهای پارچه ای" از نقد استعمار و تاریخ استعمارگری که بسیار مورد علاقه ی استادمان بود استفاده کردم و تفکر غالب "غربی" را که برپایه ی طبقه بندی کردن همه چیزدرسنجش با "غرب" شکل گرفته بهانه کردم و تا آن جا پیش رفتم که تاریخ را اساسن پدیده ای غربی دانستم که کشورهای غیرغربی – به کاربردن واژه ی کلی "شرق" دراین درس نمره ی منفی داشت البته به خاطر گل روی ادوارد سعید – به اجبار و در رقابت با یکدیگر برای "غربی شدن" به تاریخ سازی و افتخارجمع کردن افتاده اند

همه ی این ها را نوشتم که بگویم که نوشتن برای ثبت در تاریخ بس است! تاریخ هم دیگر بس است! بنویسیم تا دوستانمان بخوانند. بنویسیم تا هم محله ای هایمان – اگرهنوز محله ای وجود داشته باشد- بخوانند و تا شبی زیبا با صدای محکم و دلنشین روخوانی دوستی درجمع یاران آراسته شود. تا هنر دوباره برای زندگی آفریده شود، نه برای موزه ها، نه برای ثبت درتاریخ

هنر میرا یا "افیمیرال آرتز" این روزها خیلی طرفدار دارد. هنرمندان اکثرن جوان با شور و شوق به خلق این نوع آثار میرا که معمولن با پسمانده ها ی اشیای روزمره و خرده ریزها درست می شوند می پردازند. بعد از آن ها عکس و فیلم تهیه می کنند و رهایشان می کنند تا خود به خود "نابود" شوند و یا اثر را جمع می کنند. بعد فیلم و عکس را برای ثبت در تاریخ به موزه ها می فرستند

تصور کنید شبی بهاری را که در حیاطی پرگل در میان دوستان نشسته اید و یکی از یاران متن زیبایی را که نوشته از رو می خواند. بعد همه به فکر می رویم و یا یاد و خاطره ای زنده می شود و صحبت از زیبایی ها به میان می آید. تصور نکنید که باید فورن متن دوستمان را نقد کنیم. تصور نکنید باید برمبنای این متن بلافاصله دوستمان را تحلیل روانکاوانه کنیم. یک لحظه تصور کنید آیا راست نمی گفت ژان ژاک روسو که ما همه دچار بیماری تمدن شده ایم و امروز بعد از گذشت دویست و اندی سال از زمان روسو- امان از تاریخ!- این بیماری بدجوری دامنمان را گرفته

Thursday, May 24, 2007

فرهنگ گفتاری - فرهنگ نوشتاری

سال ها پیش زمانی که سری در بحث های ادبی (نه لزومن با حفظ ادب) داشتیم و گذری به پاتوق های ادبی آن روزگار، یکی از موضوع هایی که خیلی توجهم را جلب کرده بود تقابل فرهنگ گفتاری و نوشتاری بود. یا آن چه که آن روز دوستی به نام فرهنگ شفاهی و مکتوب مطرح کرد. این دوست با طرح مساله به این شکل که " ما فرهنگ مکتوب نداریم" درهمان قالب کلی بحث های روشنفکری " ما ... نداریم" یا این که " بیایید ببینیم چرا ما ... نداریم" ، بحث را تا آن جا پیش برد که قرار شد نقد یکی از بچه ها به داستانش را به صورت "مکتوب" پاسخ دهد. یادم نیست سرانجام آن نقدهای مکتوب چه شد چون هرچه که بود بین آن دو نفر ادامه پیدا کرد و ما چیزی از محتوای آن ها نفهمیدیم. از این دیدگاه می توان گفت که اگر فرهنگ نوشتاری به صورت نامه های بسته و بین خواص ادامه پیدا کند قطعن بهتر از فرهنگ گفتاری نیست که بسیار راحت و آسان پخش می شود و همزمان موضوع آن تحریف می شود و تغییر شکل می یابد. ولی فرض کنید اگر هر زمان که داستانی، شعری، مقاله ای خواندیم و قبل از آن که به جمعی برویم و درباره ی آن صحبت کنیم، چند خطی را می نوشتیم و چه بهتر که با امکانات امروز تایپ می کردیم و یک چاپ هم ازش می گرفتیم، چه اندازه تمرکز بهتری درباره ی آن چه باید بگوییم داشتیم؛ چقدر از خطاها و لغزش های فکری خودمان پیش از سخن گفتن آگاه می شدیم و شاید احتمالن عادت پرخاش کردن و توهین کردن هم کم کم از سرمان می افتاد

فکر می کنم فرهنگ گفتاری ایرانی پیشینه ی درازی دارد و باعث شکل گرفتن هنرهایی مانند نقالی، تعزیه و پرده خوانی شده است. موسیقی ایرانی هم اساسن بر مبنای همین فرهنگ گفتاری و انتقال سینه به سینه به زمان علینقی وزیری و بعد هم استاد صبا و خالقی و نی داود رسیده و از آن جا به بعد با شیوه ی " نت نویسی" برای ما و آیندگان ثبت شده است. نمونه ی موسیقی، خود به خوبی نشان می دهد که ترکیب دو شیوه ی گفتاری و نوشتاری چه اندازه سودمند می تواند باشد. شاید تارنگاری یا "وبلاگ نویسی" خودش یک نوع پل بین فرهنگ های نوشتاری و گفتاری باشد. به هرحال این دو به موازات هم در گذر زمان رشد کرده اند و هرکدام خوبی ها و بدی های خودشان را دارند. از یک سو نوشتن، اندیشه را صیقل داده و به آن وزن می بخشد و از سوی دیگر آن را صلب کرده، به تملک نویسنده درآورده و از گردش زمزمه وارش در جامعه جلوگیری می کند

ادامه دارد

Friday, May 18, 2007

آغاز

سعی دل برکندن از تو
همان فغان زخمه است
در طنین نام های رژاکسا و موچکاب
من این نام ها را انگار که تو هستی
انگار که خود تو هستی
دوست دارم

این شعر کوتاه از پاسترناک و با ترجمه ی زیبای فرشته ساری است. دوست دارم در این شعر به جای رژاکسا و موچکاب، "یاسنایا پولیانا" را بگذارم. این را دیشب به مراد که نوستالژی روسی اش از من هم شدیدتره گفتم

یاسنایا پولیانا محل تولد تولستوی و نیز خانه و ملک اربابی او و قلب تپنده ی ادبیات روس و کعبه ی هنردوستان و صلح جویان پایان قرن نوزدهم است

پاسترناک، تولستوی و یاسنایا پولیانا آغاز غریبی برای خاطرات پروستی است. مثل هر هنردوست و کتاب خوان ایرانی بزرگ شده در دستگاه آموزشی غربی و بزرگ شده در خانواده ای "تحصیلکرده"، نوستالژی های عجیب و غریب روسی و فرانسوی را در خون خودم دارم. به گونه ای این فرهنگ ها را جذب و درونی کرده ایم که وقتی برای یک روس و فرانسوی از این همه شور و شیفتگی صحبت می کنیم نگاه مشکوک و پر ترحمی به ما می اندازند. مثل روزی که با مراد به یک شیرینی فروشی روسی رفتیم و از دیدن شیرینی ناپلئونی به وجد آمده بودیم و تا آخر هم خانم روس از این همه هیجان و سرو صدای ما برای شیرینی ناپلئونی اش چیزی نفهمید

حالا می خواهم شیرینی ناپلئونی را معادل کلوچه های "پتیت مادلن" پروستی بگیرم تا بهانه ی خوبی باشه برای آغاز تارنمای "خاطرات پروستی"

فکر می کنم سال های هفتادوسه- هفتادوچهار بود که با تشویق نیما، "در جستجوی زمان ازدست رفته" ی مارسل پروست را با ترجمه ی زیبای مهدی سحابی شروع کردم. افتخار می کنم که یکی از اندک مردمانی هستم که این اثر زیبا و بی نظیر را تا پایان خوانده اند

روزهای سخت بیماری و خانه نشینی و دوری از میهن دست به دست هم داده اند تا با نشخوار خاطرات گذشته زمان از دست رفته را زنده کنم و در دریایی از رویا ها و خاطرات دور و نزدیک از مکان هایی که درآن ها زیسته ام، بر آن ها گذر کرده ام یا هرگز در آن ها نبوده ام غوطه بزنم

می خواهم در این تارنگار بخش های "نام جاها: نام" و "نام جاها: جا" ی کتاب "زمان از دست رفته" ی زندگی خودم را ورق بزنم و برای پرسش هایی مانند چرا من ایرانی این اندازه درون خودم "غربی" ام و چرا من ایرانی در غرب تا این اندازه ایرانی ام، پرسش های تازه ای بیاورم:

چرا "غرب" و "شرق"؟
چگونه می توان دوگانه ی خانمان برانداز "سنت- مدرنیته" را دور زد؟
"جهانی شدن" یعنی چه و چرا تا این اندازه تب جهانی شدن در بین ایرانی ها بالا گرفته؟
و...