Wednesday, February 20, 2008

تنیده ز دل، بافته ز جان – دو


در خنکای سپیده دمی به سال های آغازین هزاره ی دوم ترسایی، کاروانی با بار پارچه از نیمروز- سیستان- می گذرد تا به چغانیان در فرارود ، آن سوی آموی در رسد. کاروان جدا از پارچه، تحفه ی دیگری نیز برای امیر چغانیان دارد: فرخی سیستانی شاعر

با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده زدل، بافته زجان
با حله ای بریشم، ترکیب او سخن
با حله ای نگارگر، نقش او زبان

به چغانیان بوصدر معمار خانه ای آجری با گنبدی کوچک و زیبا، برای علی بن جولوغ سیستانی، نامبردار به فرخی و همسر و خانواده ی او ساختمان می کند. فرخی به پاسداشت دیار و سرای تازه به کردار مردان محتشم سیستان بر ریش و موی خود و همسر خضاب می بندد و جامه های زیبا به رنگ زرد با حاشیه دوزی های خط نویسی شده بر تن می کنند.... همسر تاقه ای پارچه ی ابریشمین به استاذ معمار می دهد ومی گوید، خانه ات پاینده استاذ که فرخی را طبع ایستا نیست و دیری نخواهد پایید که ما این سرای به قصد دیاری دیگر رها کنیم. اگرکه تاووسی بر این گنبذ خایه کند و تا به آوای رود فرخی، تاووس بچه سر از پوست بیرون کند، ما به کاروان دیگری و بر جاده ای دیگر خواهیم بود،همچون همه نغمه ها که از بربطی به چنگی و از چنگی به غژکی سفر می کنند


به این جا که رسیدم، مراد لیوان خالی چای را دوباره سر کشید و گفت

آهوی کوهی دردشت چگونه دوذا
او ندارد یار، بی یار چگونه بوذا

هردو زدیم زیر خنده و خندیدیم آن قدر که من باقی مانده ی چای را روی میز و شلوارم ریختم و به لیوان خالی مراد هم تا لبه، تفاله ی چای چسبید

حالا این قضیه ی تاووس و اینا درسته

چرا که نه؟ ماجرای خانه های گنبد دارهم به نظر منطقی میاد و گویا در آن زمان هم دنباله ی سنت معماری ساسانی بود که از چهارتاقی و گنبد خانه را شالوده کنند و هم درباره ی تخم گذاشتن تاووس بر گنبد ها بیهقی در تاریخش بسیارنوشته

پس ما می تونیم یه چای دیگه بخوریم

تاقه ی پارچه کنجکاوت نکرد

مراد بدون این که تفاله ی چای را دوربریزد هر دو لیوان را پر می کند و می گوید

من بیشتر کنجکاو بوصدر معمارم

می خورم خنده را و لب می گیرم از لبه ی داغ لیوان چای و ادامه می دهم داستان را

بوصدر معمار تا هژده نسل پدرانش معمار بوده اند. شالوده ی خانه ها را از سنگ و خشت می ریخته اند و گاهی نمای آجری و حتا آجر نقش دار را برای آراستن بعضی خانه ها به کار می برده اند. آن روز با تاقه ی پارچه به خانه می رود و همسرش از آن پارچه برای خود و دختر جوانش جامه می دوزد. بوصدر اما روز دیگر با سینی کوچکی حلوا به دیدار فرخی می رود تا سپاس خود و همسر را به جای آورده باشد. فرخی که با جامه ی خاک آلوده و چاک چاک به چغانیان آمده بود، اینک مکنتی دارد و جامه از ابریشم و پرنیان به تن می کند. با آغوش باز استاذ معمار را پذیره می شود. چنگ به دست می گیرد و در حالی که چنگش را کوک می کند از تاووس ها و این که بر گنبدها تخم می گذارند برایش می گوید. بوصدراما می گوید که زمستان به چغانیان سرد است و تاووس ها به این دیار نمی مانند. شاعر که از بارگاه امیر بازگشته است و شاد از صله ای که بگرفته، همچنان خوی خوش دهقانی اش را نگاه داشته و با استاذ معمار نیک می آمیزد. این بیت به سرود چنگ و به آوازمی خواند که

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

مراد که یک بار دیگر مشغول بازی با تفاله های چای روی لبه ی لیوان شده، دو سه بار با تکرار واژه ی پرنیان داستان مرا قطع می کند و بعد می گوید عجب عشقی به حریر و پرنیان داشته این فرخی

به لیوان چای هنوز پر خودم روی میز نگاه می کنم. دست به لیوان سرد می زنم و با اطمینان از این که سردتر از آنی است که به نوشیدن از میزش برگیرم به داستان برمی گردم

فرخی می گوید که تاووس در" زمین داور" بسیار است و آن ناحیت چندان هم از سیستان دور نیست. اما به طلب تاووس به هند باید رفتن. اگرکه زمستان به چغانیان سرد است ای استاذ معمار مرا هوای کابل و هندستان در سرست. که هم تافته ی یزدی نیکوست و هم ابریشم بخاری. اما دیبای هندی دیگرست.

بوصدرمعمار با خود می گوید که همسر نیک می شناخته طبع شاعر را. و چرا که نه، به زمانی که سامانیان مضمحل اند و هرچه مکنت و ثروت است به غزنی و دربار سلطان غزنوی است و سلطان را هوای هند و سومنات، معمار و شاعر هم هوای تاووس و پرنیان می کنند


کتری را با آب پر می کنم و تا چای تازه دم بکشد با مراد آهنگ "بوی جوی مولیان" را می خوانیم و قول می دهم که درباره ی رابطه ی شعر پارسی، موسیقی و هنر بافندگی نوشته ی دیگری آماده کنم