Friday, June 6, 2008

تا باور صبحی دیگر


به قهوه خانه ی "کافه آنتراکت" هستیم. سرنادهای زیبای سیسیلی مترنم اند و ما گویا بی هنگام ، به وقت صبوح،چاشت و قهوه و آب هندوانه می داریم. از این بی هنگامی سرناد- آهنگ و آواز عاشقانه ی شبانگاهی- و صبحانه خوشوقتم و از این که پنجره ی روبه رویم به شیروانی حلبی بزرگ و زیبایی باز می شود و آفتاب بی دریغ بهار تهران ، ماهور و من را همراهی می کند. کمتر دریچه ای به روزگار ما و به تهران بسیار بزرگ، به آجر بهمنی و شیروانی زیبای حلبی گشوده می شود. با همه تباهی که با غربی تر شدن شهر برای بار چندم و این بار به دست برج سازان شیشه پرست آغاز شده هنوزهم گاه و بی گاه و جا و بی جا خانه ای زیبا و موقر به هیات آجر و شیروانی و باغچه و گل، رخ می نماید. این همه تغییر و شاید تباهی همه در فاصله ی جوانی تا جوانی من رخ داده است و امروز که ازاین ها با ماهور سخن می گویم احساس قهرمانان کیانی شاهنامه را دارم که هر یک دست کم پانصد سال زندگی می کرده اند

اما تنها شگفتی نمی بایست باشد دیدن آجر بهمنی وشیروانی حلبی، به قهوه خانه ای در تهران؛ که دیگرشگفتی دیدن سفال های نیم استوانه ای خانه های شمال است در شمیران. در کنار بیمارستان اختر خانه ای است با بامی پوشیده از سفال های اخرایی و سرخ و نارنجی که انگار در رشت یا بابل بنا شده و آن را درسته به تهران آورده اند

"خیلی می خواهم بدانم چه کسانی در آن زندگی می کنند. آیا بخشی جدامانده از بدنه ی بیمارستان است یا نه، تنها خانه ی همسایه است؟" این را نازی می گفت و هم او شیروانی را نشانم داد. بر نیمکتی در راهروی بیمارستان اختر نشسته بودیم به انتظار. دست و پا شکسته هایی درازای راهرو را می رفتند و با گچی سبز به پا یا به دست باز می گشتند و ما همچنان منتظر پزشک نازی، از قبول و از باور حرف می زدیم

نازی به عادت همیشه اش این بار هم نویسنده ای دیگر، پلیسی نویس کوایکر،ریموند چاندلر را علم می کند و به همه چیز و همه کس ایراد می گیرد به جز آقای ریموند چاندلر که ملک الشعرای امسال نازی شده. مردی از کارکنان بیمارستان، استوانه ای فلزی بر دوش یکی دوبار با عجله از جلوی ما عبور می کند. به نازی می گویم انگار سمپاشی می کنند. و نازی تعجب می کند که "توی بیمارستان؟" می گویم: "شاید هم نه، گلاب می پاشند. بیشتر به گلاب پاش شباهت داره تا سمپاش." در همین لحظه مرد در حالی که شیلنگی را که از استوانه ی روی دوشش خارج شده در دست دارد دو- سه بار گوشه ها و کنج های راهرو را با فشار، گلاب یا سم می پاشد. ما با تعجب به حرکات تند و بی نظم مرد نگاه می کنیم. حیرت را که فرو می خوریم نازی می پرسد، "آقا این چیه؟این تو؟ " و آقاهه با علاقه و شتاب چند قدم بر می گردد و می گوید، " سم! سمه خانم!" کسی از انتهای راهرو صدایش می کند. تا نیمه راهرو را می رود و با عجله راه رفته را باز می گردد به طرف در خروجی. یک لحظه مکث می کند. سر شیلنگ را به طرف کنج دیوار نزدیک در خروجی می گیرد. با فشار سم می پاشد. می خواهد که برود که باز برای محکم کاری بی هدف یکی دوبار دیگر دستگیره ی سم پاش را فشار می دهد و با همان شتاب خنده دار بیرون می رود

نازی را صدا می کنند و بعد که کارش تمام شد باهم به دیدن سفال های خانه ی کناری به حیاط بیمارستان می رویم. آقای سم پاش همچنان با حرکات بی نظمش از پله های بیمارستان بالا و پایین می رود. آرامشی از دیدن سفال ها در ما رسوخ می کند که بعد که نازی باز برمی گردد به درس های نویسندگی ریموند چاندلر، من هم دیگر نمی توانم بی طاقتی همیشگی ام را از درس گرفتن پنهان کنم. این جاست که نه قبول می کنم ونه باور

حالا در "کافه آنتراکت" به فاصله ی چند روز، یک بار دیگر مسحور یک شیروانی زیبای دیگر شده ام و یاد نازی و شیروانی سفالی کنار بیمارستان. برای ماهور تعریف می کنم از روزگاری که دنبال این سرناد های ایتالیایی همه جا می گشتم و آخرسر این نازی بود که نوار این ها را به من داد و آن نوار دقیقن همانی بود که الآن در این قهوه خانه به بامدادی بهاری مترنم است

شهری را تجسم می کنم با خانه های کوچک و زیبا با شیروانی سازهایی که از صبح زود تا شامگاه با چکش هایشان موسیقی معمارانه ای را ضرب می گیرند و هیاهوی بازار و دستفروش ها، زندگی را سرود می خوانند. عاشقی سودایی در اتاقش زیر یک شیروانی، ترانه ای می سازد تا شباهنگام که صدای بازار و سرود شهر خاموش شد برای دلدارش بخواند و بنوازد. این جا شهری است که معماری آن به هماهنگی گام های موسیقی است و شاعرانش معمار و معمارانش عاشق و عاشقانش خنیاگرند. معمار عاشقم را می بینم که زیر پنجره ی دختر خانم دلربایی نشسته و لوتی یا گیتاری به دست گرفته و ایوان را به خنیای عشق روشن می کند. نازی دوست دارد این را قبول کند، اگرچه نه او و نه شما باور نخواهید کرد

اما تناقض بین سرناد –آهنگ عاشقانه ی شبانگاهی- و صبحانه ی ما همچنان باقی است؛ با همه ناهمزمانی لذت بخش است برای ما. همانگونه که "غربی" ناآگاه راگای صبحگاهی هندی را شباهنگام گوش می دهد و به به و چهچه می زند که موسیقی شرقی و هند و یوگا

ناهمگونی ها را گرد می کنم در ذهنم: شیروانی سفالی در شمیران به جای شیروانی حلبی؛ آهنگ عاشقانه ی شبانگاهی ایتالیایی در قهوه خانه ای هنگام چاشت و به تهران؛ تضاد بین قبول و باور برای نازی و یگانگی قبول و باور نزد من
سعی می کنم از این ها با ماهور صحبت کنم که متوجه می شوم موسیقی کافه آنتراکت عوض شده است. موسیقی زیبای ایرانی به گوش می رسد و هم زمان با ماهور به این نتیجه می رسیم که باید کار علیزاده باشد. کنجکاوم بدانم اما کدام کار؟ با پسری از کارکنان پرسشمان را درمیان می گذاریم و او با سرعت جلد صفحه را روی میزمان می گذارد و همزمان می گوید: " صبحگاهی." از پنجره پر نور رو به رویم به شیروانی حلبی و زنگاری خانه ی کناری نگاه می کنم. در یک آن ناهمگونی ها کنار می روند. موسیقی دلپذیر و پرتحرک "صبحگاهی" همراه با نور منتشر برروی شیروانی زنگاری وا می داردم تا قبول کنم که به باور صبحی دیگر، صبحی دوست داشتنی در تهران بزرگ رسیده ام

Wednesday, February 20, 2008

تنیده ز دل، بافته ز جان – دو


در خنکای سپیده دمی به سال های آغازین هزاره ی دوم ترسایی، کاروانی با بار پارچه از نیمروز- سیستان- می گذرد تا به چغانیان در فرارود ، آن سوی آموی در رسد. کاروان جدا از پارچه، تحفه ی دیگری نیز برای امیر چغانیان دارد: فرخی سیستانی شاعر

با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده زدل، بافته زجان
با حله ای بریشم، ترکیب او سخن
با حله ای نگارگر، نقش او زبان

به چغانیان بوصدر معمار خانه ای آجری با گنبدی کوچک و زیبا، برای علی بن جولوغ سیستانی، نامبردار به فرخی و همسر و خانواده ی او ساختمان می کند. فرخی به پاسداشت دیار و سرای تازه به کردار مردان محتشم سیستان بر ریش و موی خود و همسر خضاب می بندد و جامه های زیبا به رنگ زرد با حاشیه دوزی های خط نویسی شده بر تن می کنند.... همسر تاقه ای پارچه ی ابریشمین به استاذ معمار می دهد ومی گوید، خانه ات پاینده استاذ که فرخی را طبع ایستا نیست و دیری نخواهد پایید که ما این سرای به قصد دیاری دیگر رها کنیم. اگرکه تاووسی بر این گنبذ خایه کند و تا به آوای رود فرخی، تاووس بچه سر از پوست بیرون کند، ما به کاروان دیگری و بر جاده ای دیگر خواهیم بود،همچون همه نغمه ها که از بربطی به چنگی و از چنگی به غژکی سفر می کنند


به این جا که رسیدم، مراد لیوان خالی چای را دوباره سر کشید و گفت

آهوی کوهی دردشت چگونه دوذا
او ندارد یار، بی یار چگونه بوذا

هردو زدیم زیر خنده و خندیدیم آن قدر که من باقی مانده ی چای را روی میز و شلوارم ریختم و به لیوان خالی مراد هم تا لبه، تفاله ی چای چسبید

حالا این قضیه ی تاووس و اینا درسته

چرا که نه؟ ماجرای خانه های گنبد دارهم به نظر منطقی میاد و گویا در آن زمان هم دنباله ی سنت معماری ساسانی بود که از چهارتاقی و گنبد خانه را شالوده کنند و هم درباره ی تخم گذاشتن تاووس بر گنبد ها بیهقی در تاریخش بسیارنوشته

پس ما می تونیم یه چای دیگه بخوریم

تاقه ی پارچه کنجکاوت نکرد

مراد بدون این که تفاله ی چای را دوربریزد هر دو لیوان را پر می کند و می گوید

من بیشتر کنجکاو بوصدر معمارم

می خورم خنده را و لب می گیرم از لبه ی داغ لیوان چای و ادامه می دهم داستان را

بوصدر معمار تا هژده نسل پدرانش معمار بوده اند. شالوده ی خانه ها را از سنگ و خشت می ریخته اند و گاهی نمای آجری و حتا آجر نقش دار را برای آراستن بعضی خانه ها به کار می برده اند. آن روز با تاقه ی پارچه به خانه می رود و همسرش از آن پارچه برای خود و دختر جوانش جامه می دوزد. بوصدر اما روز دیگر با سینی کوچکی حلوا به دیدار فرخی می رود تا سپاس خود و همسر را به جای آورده باشد. فرخی که با جامه ی خاک آلوده و چاک چاک به چغانیان آمده بود، اینک مکنتی دارد و جامه از ابریشم و پرنیان به تن می کند. با آغوش باز استاذ معمار را پذیره می شود. چنگ به دست می گیرد و در حالی که چنگش را کوک می کند از تاووس ها و این که بر گنبدها تخم می گذارند برایش می گوید. بوصدراما می گوید که زمستان به چغانیان سرد است و تاووس ها به این دیار نمی مانند. شاعر که از بارگاه امیر بازگشته است و شاد از صله ای که بگرفته، همچنان خوی خوش دهقانی اش را نگاه داشته و با استاذ معمار نیک می آمیزد. این بیت به سرود چنگ و به آوازمی خواند که

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

مراد که یک بار دیگر مشغول بازی با تفاله های چای روی لبه ی لیوان شده، دو سه بار با تکرار واژه ی پرنیان داستان مرا قطع می کند و بعد می گوید عجب عشقی به حریر و پرنیان داشته این فرخی

به لیوان چای هنوز پر خودم روی میز نگاه می کنم. دست به لیوان سرد می زنم و با اطمینان از این که سردتر از آنی است که به نوشیدن از میزش برگیرم به داستان برمی گردم

فرخی می گوید که تاووس در" زمین داور" بسیار است و آن ناحیت چندان هم از سیستان دور نیست. اما به طلب تاووس به هند باید رفتن. اگرکه زمستان به چغانیان سرد است ای استاذ معمار مرا هوای کابل و هندستان در سرست. که هم تافته ی یزدی نیکوست و هم ابریشم بخاری. اما دیبای هندی دیگرست.

بوصدرمعمار با خود می گوید که همسر نیک می شناخته طبع شاعر را. و چرا که نه، به زمانی که سامانیان مضمحل اند و هرچه مکنت و ثروت است به غزنی و دربار سلطان غزنوی است و سلطان را هوای هند و سومنات، معمار و شاعر هم هوای تاووس و پرنیان می کنند


کتری را با آب پر می کنم و تا چای تازه دم بکشد با مراد آهنگ "بوی جوی مولیان" را می خوانیم و قول می دهم که درباره ی رابطه ی شعر پارسی، موسیقی و هنر بافندگی نوشته ی دیگری آماده کنم

Monday, January 14, 2008

برای شب های چله


دیرگاهی است که در تارنگار خاطرات پروستی ننوشته ام. یعنی چندین نوشته آماده کرده بودم ولی هربار به دلیلی به وسواسی در ارایه ی اطلاعات یا به آگاهی از ضعف تحلیلگری دست از فرستادن نوشته فروگرفتم. امروز مروری می کنم بر مطالبی که آماده کرده بودم به پافشاری دوستی نیکخو در تشویق من به نگارش

این نوشته ها از شکوه داراشکوه تا سفر فرخی سسیتانی از نیمروز(سیستان) به چغانیان؛ از سودای مدرنیته تا جاذبه ی بی همتای هنر ایرانی و از شاعرانگی روح از حافظ تا پروست را در برمی گرفت. به پاس شب های چله و سنت پرشکوه شعرخوانی بند کوچکی نوشته بودم که در آن شرح گفتگوی مراد با جوانی که منکر سرمایه های فرهنگی خاک پرگهر بود را داده بودم و دخالت خودم را در گفتگو و خستگی های ناشی از این گونه بحث های فرسایشی. اما مراد هم دیگر حال و هوای ایرانی خسته اش کرده بود و سرش سودای سن پترزبورگ و برلین می داشت. و حق هم داشت. پس چند بیتی را هم که از حافظ آماده کرده بودم کنار گذ اشتم و غرقه شدم در خود. صحنه هایی از سال های شیدایی و شاعری را مرور می کنم و آزاد می نویسم

گاوآهن ها می دویدند
کنجکاو گندم بودم
روی دستان من
گندم روییده بود
تو از میان گندمزار
با یک آینه بیرون
آمدی

در چهارراه خبری نبود. بیست ساله بودم. هفت تکه کاغذ باریک در جیب بغل بالاپوشم گذاشته بودم. هفت شعر که با جوهر سبزلجنی خودنویس آلبالویی رنگم نوشته بودم. هفت نوار کاغذی کاهی. بیست ساله بودم. در چهارراه خبری نبود. رفتم. آرام و خاموش تا کنار استوانه ی آجری تیاترشهر. مردی با موی بلند دمب اسبی و با دوچوب زیربغل خصمانه نگاهم می کرد. به چهارراه بازگشتم. جوانی بیست ساله در بالاپوشی سبز و با شال گردنی سبز مرا پرسید که چه داری. به پاسخ یکی از تکه کاغذهای شعرآلوده را نشانش دادم. خندید و شفای عاجل طلب کرد

سالی گذشت. یارانی یافتم که هریک از سیمرغ شعر، پری در آستین داشتند وبه گرد استوانه ی تیاتر شهرمی گشتند تا باد یک به یک شعرهاشان را ببرد. روزها گذشتند و تکه کاغذهای کاهی نه راهی به هفت گنبد داشتند و نه نشانی از هفت شهر عشق

بیست و پنج ساله بودم. آخرین شعرم را با جوهر سبز در جیب بالاپوشم گذاشتم و به سودای عشق طواف استوانه ی سلجوقی تیاتر شهر می کردم که معشوقه رسید. به تماشای بانوآئویی رفتیم. جوانی با بالاپوشی آبی، بی شال گردن و با شال کمر صدایم کرد. آخرین شعرم را به معشوقه دادم تا شعر و عشق را با خود ببرد و من مشق نقاشی کنم

پا روی آبی گذاشتم. به خواهش یک دوست. پا روی آبی نقاشی اش گذاشتم و این خود الهام بخش داستانی شد که سال ها بعد در ماهنامه ی ادبی کارنامه به زیور چاپ آراسته شد؛ داستان نویس شدم؛ شعر، تنهایم گذاشت. و حالا دوستان یک به یک دست از طواف استوانه ی تیاتر شهر می گرفتند تا به جستجوی مدرنیته تمام آبی ها و مرا رها کنند

من ماندم و استوانه ی خالی تیاتر و جوانانی که نمی شناختم و پیرانی که بازهم نمی شناختم. مردی با موهای دمب اسبی خاکستری و دوچوب زیربغل کهنه تنها نشانه ی آشنا از سال هایی بود که به تندی می گذشتند تا شاعران سال های شعر و حماسه را یک به یک سوار بادها کنند

بیست و نه ساله بودم سودایی عشقی تازه. دنباله رو راه دوستان، من هم دل از گنبد های فیروزه بر گرفتم تا با نسیمی بروم پشت به همه شعرپاره ها که با بادها رفتند. و در دورترین جا از کوه قاف، باز با تمام وجود دلداده ی پاره های آبی شعرگونه شوم؛ آن گونه که پروست می گفت، "برای به خاطرآوردن ابتدا باید فراموش کنیم!" و فراموش نکردم که انگار اصلن به یاد نداشتم؛ و باز سپستربود که به تمامی به یاد آوردم

شاید این دستان منست
که از بدنم ذوب می شود
چکه می شود
روی کاشی می ریزد

کاشی آبی است
آسمان آبی است


هردوپاره شعر از احمدرضا احمدی است. نوشته ی امروز هم به اوست که میان یلان شعرپارسی زال است و به آشیان سیمرغ جایگاه دارد