دیرگاهی است که در تارنگار خاطرات پروستی ننوشته ام. یعنی چندین نوشته آماده کرده بودم ولی هربار به دلیلی به وسواسی در ارایه ی اطلاعات یا به آگاهی از ضعف تحلیلگری دست از فرستادن نوشته فروگرفتم. امروز مروری می کنم بر مطالبی که آماده کرده بودم به پافشاری دوستی نیکخو در تشویق من به نگارش
این نوشته ها از شکوه داراشکوه تا سفر فرخی سسیتانی از نیمروز(سیستان) به چغانیان؛ از سودای مدرنیته تا جاذبه ی بی همتای هنر ایرانی و از شاعرانگی روح از حافظ تا پروست را در برمی گرفت. به پاس شب های چله و سنت پرشکوه شعرخوانی بند کوچکی نوشته بودم که در آن شرح گفتگوی مراد با جوانی که منکر سرمایه های فرهنگی خاک پرگهر بود را داده بودم و دخالت خودم را در گفتگو و خستگی های ناشی از این گونه بحث های فرسایشی. اما مراد هم دیگر حال و هوای ایرانی خسته اش کرده بود و سرش سودای سن پترزبورگ و برلین می داشت. و حق هم داشت. پس چند بیتی را هم که از حافظ آماده کرده بودم کنار گذ اشتم و غرقه شدم در خود. صحنه هایی از سال های شیدایی و شاعری را مرور می کنم و آزاد می نویسم
گاوآهن ها می دویدند
کنجکاو گندم بودم
روی دستان من
گندم روییده بود
تو از میان گندمزار
با یک آینه بیرون
آمدی
در چهارراه خبری نبود. بیست ساله بودم. هفت تکه کاغذ باریک در جیب بغل بالاپوشم گذاشته بودم. هفت شعر که با جوهر سبزلجنی خودنویس آلبالویی رنگم نوشته بودم. هفت نوار کاغذی کاهی. بیست ساله بودم. در چهارراه خبری نبود. رفتم. آرام و خاموش تا کنار استوانه ی آجری تیاترشهر. مردی با موی بلند دمب اسبی و با دوچوب زیربغل خصمانه نگاهم می کرد. به چهارراه بازگشتم. جوانی بیست ساله در بالاپوشی سبز و با شال گردنی سبز مرا پرسید که چه داری. به پاسخ یکی از تکه کاغذهای شعرآلوده را نشانش دادم. خندید و شفای عاجل طلب کرد
سالی گذشت. یارانی یافتم که هریک از سیمرغ شعر، پری در آستین داشتند وبه گرد استوانه ی تیاتر شهرمی گشتند تا باد یک به یک شعرهاشان را ببرد. روزها گذشتند و تکه کاغذهای کاهی نه راهی به هفت گنبد داشتند و نه نشانی از هفت شهر عشق
بیست و پنج ساله بودم. آخرین شعرم را با جوهر سبز در جیب بالاپوشم گذاشتم و به سودای عشق طواف استوانه ی سلجوقی تیاتر شهر می کردم که معشوقه رسید. به تماشای بانوآئویی رفتیم. جوانی با بالاپوشی آبی، بی شال گردن و با شال کمر صدایم کرد. آخرین شعرم را به معشوقه دادم تا شعر و عشق را با خود ببرد و من مشق نقاشی کنم
پا روی آبی گذاشتم. به خواهش یک دوست. پا روی آبی نقاشی اش گذاشتم و این خود الهام بخش داستانی شد که سال ها بعد در ماهنامه ی ادبی کارنامه به زیور چاپ آراسته شد؛ داستان نویس شدم؛ شعر، تنهایم گذاشت. و حالا دوستان یک به یک دست از طواف استوانه ی تیاتر شهر می گرفتند تا به جستجوی مدرنیته تمام آبی ها و مرا رها کنند
من ماندم و استوانه ی خالی تیاتر و جوانانی که نمی شناختم و پیرانی که بازهم نمی شناختم. مردی با موهای دمب اسبی خاکستری و دوچوب زیربغل کهنه تنها نشانه ی آشنا از سال هایی بود که به تندی می گذشتند تا شاعران سال های شعر و حماسه را یک به یک سوار بادها کنند
بیست و نه ساله بودم سودایی عشقی تازه. دنباله رو راه دوستان، من هم دل از گنبد های فیروزه بر گرفتم تا با نسیمی بروم پشت به همه شعرپاره ها که با بادها رفتند. و در دورترین جا از کوه قاف، باز با تمام وجود دلداده ی پاره های آبی شعرگونه شوم؛ آن گونه که پروست می گفت، "برای به خاطرآوردن ابتدا باید فراموش کنیم!" و فراموش نکردم که انگار اصلن به یاد نداشتم؛ و باز سپستربود که به تمامی به یاد آوردم
شاید این دستان منست
که از بدنم ذوب می شود
چکه می شود
روی کاشی می ریزد
کاشی آبی است
آسمان آبی است
این نوشته ها از شکوه داراشکوه تا سفر فرخی سسیتانی از نیمروز(سیستان) به چغانیان؛ از سودای مدرنیته تا جاذبه ی بی همتای هنر ایرانی و از شاعرانگی روح از حافظ تا پروست را در برمی گرفت. به پاس شب های چله و سنت پرشکوه شعرخوانی بند کوچکی نوشته بودم که در آن شرح گفتگوی مراد با جوانی که منکر سرمایه های فرهنگی خاک پرگهر بود را داده بودم و دخالت خودم را در گفتگو و خستگی های ناشی از این گونه بحث های فرسایشی. اما مراد هم دیگر حال و هوای ایرانی خسته اش کرده بود و سرش سودای سن پترزبورگ و برلین می داشت. و حق هم داشت. پس چند بیتی را هم که از حافظ آماده کرده بودم کنار گذ اشتم و غرقه شدم در خود. صحنه هایی از سال های شیدایی و شاعری را مرور می کنم و آزاد می نویسم
گاوآهن ها می دویدند
کنجکاو گندم بودم
روی دستان من
گندم روییده بود
تو از میان گندمزار
با یک آینه بیرون
آمدی
در چهارراه خبری نبود. بیست ساله بودم. هفت تکه کاغذ باریک در جیب بغل بالاپوشم گذاشته بودم. هفت شعر که با جوهر سبزلجنی خودنویس آلبالویی رنگم نوشته بودم. هفت نوار کاغذی کاهی. بیست ساله بودم. در چهارراه خبری نبود. رفتم. آرام و خاموش تا کنار استوانه ی آجری تیاترشهر. مردی با موی بلند دمب اسبی و با دوچوب زیربغل خصمانه نگاهم می کرد. به چهارراه بازگشتم. جوانی بیست ساله در بالاپوشی سبز و با شال گردنی سبز مرا پرسید که چه داری. به پاسخ یکی از تکه کاغذهای شعرآلوده را نشانش دادم. خندید و شفای عاجل طلب کرد
سالی گذشت. یارانی یافتم که هریک از سیمرغ شعر، پری در آستین داشتند وبه گرد استوانه ی تیاتر شهرمی گشتند تا باد یک به یک شعرهاشان را ببرد. روزها گذشتند و تکه کاغذهای کاهی نه راهی به هفت گنبد داشتند و نه نشانی از هفت شهر عشق
بیست و پنج ساله بودم. آخرین شعرم را با جوهر سبز در جیب بالاپوشم گذاشتم و به سودای عشق طواف استوانه ی سلجوقی تیاتر شهر می کردم که معشوقه رسید. به تماشای بانوآئویی رفتیم. جوانی با بالاپوشی آبی، بی شال گردن و با شال کمر صدایم کرد. آخرین شعرم را به معشوقه دادم تا شعر و عشق را با خود ببرد و من مشق نقاشی کنم
پا روی آبی گذاشتم. به خواهش یک دوست. پا روی آبی نقاشی اش گذاشتم و این خود الهام بخش داستانی شد که سال ها بعد در ماهنامه ی ادبی کارنامه به زیور چاپ آراسته شد؛ داستان نویس شدم؛ شعر، تنهایم گذاشت. و حالا دوستان یک به یک دست از طواف استوانه ی تیاتر شهر می گرفتند تا به جستجوی مدرنیته تمام آبی ها و مرا رها کنند
من ماندم و استوانه ی خالی تیاتر و جوانانی که نمی شناختم و پیرانی که بازهم نمی شناختم. مردی با موهای دمب اسبی خاکستری و دوچوب زیربغل کهنه تنها نشانه ی آشنا از سال هایی بود که به تندی می گذشتند تا شاعران سال های شعر و حماسه را یک به یک سوار بادها کنند
بیست و نه ساله بودم سودایی عشقی تازه. دنباله رو راه دوستان، من هم دل از گنبد های فیروزه بر گرفتم تا با نسیمی بروم پشت به همه شعرپاره ها که با بادها رفتند. و در دورترین جا از کوه قاف، باز با تمام وجود دلداده ی پاره های آبی شعرگونه شوم؛ آن گونه که پروست می گفت، "برای به خاطرآوردن ابتدا باید فراموش کنیم!" و فراموش نکردم که انگار اصلن به یاد نداشتم؛ و باز سپستربود که به تمامی به یاد آوردم
شاید این دستان منست
که از بدنم ذوب می شود
چکه می شود
روی کاشی می ریزد
کاشی آبی است
آسمان آبی است
هردوپاره شعر از احمدرضا احمدی است. نوشته ی امروز هم به اوست که میان یلان شعرپارسی زال است و به آشیان سیمرغ جایگاه دارد