Friday, September 21, 2007

سبد افتخارات ملی


هماره کوشش کرده ام در جاهایی که شک و تردید حرف اول را می زند زیاد حرف نزنم. یکی از این جاها حرص و ولع سیری ناپذیر ملت ها برای تاریخ سازی و پرکردن سبد افتخارات است. نمونه ی ساده آن مولانا جلال الدین بلخی است؛ که ترکان آن را شاعر بزرگ ترک می نامند، ایرانیان شاعری ایرانی و افغان ها شاعری افغان. رستم قهرمان اساطیری افغان؛ رستم قهرمان اساطیری ایران؛ رستم قهرمان اساطیری تاجیک. بوعلی سینا دانشمند عرب؛ پورسینا دانشمند تاجیک؛ ابن سینا دانشمند ازبک و قس علی هذا

همه این ها را با لبخندی از دانایی می توان نادیده گرفت یا خرد داشت که همه از دسیسه های تاریخ پرستی است که تخم لق آن را هم استعمار مانند خیلی چیزهای دیگر کاشته است. اما گاهی که باید بار اصلاح کردن این تاریخ بافی ها را به دوش بکشی و شنونده ی ناآگاهت هم باورت نکند کمی عصبانی می شوی. پیش از این از کسانی که موزه توپ کاپی استانبول را دیده اند شنیده بودم که نقشه ای از جاده ی ابریشم در این موزه هست که در آن، این جاده از جایی به نام ایران عبور نمی کند. باز شنیده بودم که برای بازدیدکنندگان غربی تمام اسنادی که اگر فارسی بدانی می بینی که به فارسی نوشته شده اند را به اسم شعری ترکی یا سندی ترکی یا خط نگاره ای ترکی به انگلیسی عنوان زده اند، چیزی نگفته ام و تردید کرده ام: شاید هم حق با آن ها باشد. اصلن باید از این دام استعماری تاریخ و شووینیسم و سبد افتخارات و ... گریخت. اما وقتی بحث مینیاتور یا نگارگری ترکی پیش می آید دیگر توان سکوت ندارم. افشاگری را از همینجا آغاز می کنم

بعد از جنگ چالدران و تسخیر موقت تبریز توسط ترکان عثمانی، تعداد زیادی از نسخه های خطی و شاهنامه ها و نگاره های موجود در کاخ هفت بهشت به دست عثمانی ها افتاد و اینان به هنر نگارگری علاقه مند شدند. در زمان شاه تهماسب یک نسخه ی بسیار نفیس شاهنامه – شاهنامه ی شاه تهماسبی معروف – توسط او به سلطان سلیم دوم پادشاه عثمانی هدیه شد. در سال های پایانی عمرش زمانی که شاه تهماسب دچار بیماری زهد افراطی شده بود بسیاری از نقاشان و خوشنویسان دربار صفوی به اطراف پراکنده شدند و به این ترتیب دبستان های نگارگری مشهد در دربار ابراهیم میرزا، دبستان هندو ایرانی – معروف به مکتب مغول – دردربار اکبرشاه در آگرا و دهلی، دبستان زیبای دیگری در بخارا بنا شد و نیز تعداد زیادی از نگارگران به استانبول و دربار سلطان مراد سوم رفتند. یکی از مشهورترین این نگارگران ولیجان یا استاد زیتون بوده اند. که زیر نظر استاد عثمان با نقاشی کتاب های سورنامه و هنرنامه مکتب استانبول را پایه گذاری کرده اند. من بیش از این چیزی نمی گویم تنها می خواهم که این پیوند را باز کنید و ضمن تماشای این نگاره ها توضیح کوتاه بالای صفحه را بخوانید و خواهش می کنم مانند من عصبانی نشوید
در پایان بگویم که استثناهایی هم هستند مانند اورهان پاموک نویسنده ی ترک برنده ی جایزه ی نوبل ادبی، که با دقت تاریخ نگارگری را زیر و رو کرده اند و با صداقت تمام در رمان زیبای خودش نام من، سرخ سرگذشت این نگارگران را زنده کرده است. و اگر بیشتر بشنا سیدش می بینید که او کسی است که هرگز به تاریخ رسمی ترکیه باور نداشته و خود جستجوگر بوده است. می گویند تاریخ را همواره فاتحان می نویسند. من می گویم آری هم فاتحان می نویسند و هم متاسفانه ملت های خود کوچک پندار

Friday, September 14, 2007

کوچه باغی در واقعیت

شاید این آخرین کوچه باغ مانده در شهر باشد. امتدادش به باغی می رسد زیبا، با عمارتی زیباتردرون آن. جایی که هنوز گنجشک ها آواز می خوانند و درختان سرو و کبوده ی باغ، آشیان هزاردستان و سهره اند. تصویر از این هم زیباتر می شود هنگام که بدانیم ساختمان باغ، آشیان خوشنویسان است. در حیاط انجمن خوشنویسان رو به عمارت که به ایستی از پشت ساختمان بی هیچ دردسری کوه البرز پیداست. باور کن این خواب نیست. واقعیتی است که خواب هایمان حالا حالاها باید از آن تغدیه کنند. خوبی این عکس در این است که من را در گذراز این کوچه باغ، جایی درست پیش از حدوث رویا متوقف کرده است. پس من در این عکس در بهترین جای جهانم؛ کوچه باغی در واقعیت و باز در بهترین زمان؛ پیشاپیش خاطره ام! در مرز باغ و کاهگل و رویا. همکنار گنجشککان شاد و خط نویسان شیدا

Friday, September 7, 2007

نام جاها : جا


ناتوان بودم از ديدن چيزي كه پيش تر مطالعه ميلش را در دلم زنده نكرده بود، چيزي را كه خودم پيشاپيش طرحش را در ذهنم نكشيده بودم و سپس نمي خواستم با واقعيت تطبيقش دهم. چه بسياربارها ناتوان مانده بودم از تمركز توجهم بر چيزها و آدم هايي كه سپس، زماني كه تصويرشان را هنرمندي در خلوت تنهايي ام به من ارائه مي كرد آماده بودم فرسنگ ها بپيمايم و زندگي ام را به خطر بيندازم تا دوباره پيدايشان كنم! آنگاه تخيلم به كار مي اقتاد، به نقاشي مي پرداخت. و چيزي را كه سال پيش در برابرش به خميازه افتاده بودم اين بار پيشاپيش به چشم مي ديدم و دلم آن را مي خواست و با اضطراب با خود مي گفتم: " آيا واقعن ديدنش محال است؟ براي ديدنش از چه چيزها كه نخواهم گذشت1

و این گونه بود که من به جستجوی چیزی شبیه به یک تئوری یکپارچه ی هنر ایرانی در موزه ها و نمایشگاه ها و کوچه های پایتخت می گشتم و در برخورد با فرهیختگان پیوسته سراغ چنین اندیشه ای را می گرفتم. و دریغادریغ که کسی به ایران ویج و به هنرش باور نداشت. به تاریخ نگاهی دیگر انداختم و مانند همیشه درسی نگرفتم. که هم تاریخ و هم تئوری های هنری همگی برساخته ی سخن استعمارگرایند و هرکوششی در این راه جز با پذیرش این سخن یا فرزند خوشنامش سخن پسااستعماری میسر نمی شود. دوباره و این بار با چشمانی بازتر دیدم که همگی، تصورمان از زندگی را زندگی می کنیم و زندگی همیشه جای دیگر است. پس به جای دیگر رفتم؛ به عمارت بادگیر و تالار آینه... موزه ی رضا عباسی که تنها دو نگاره از نقاشی های رضا عباسی را نمایش می داد... و موزه ها و نمایشگاه ها و ساختمان های خراب و نیمه خراب ... هم بود و هم نبود

دانستم که هست چون که ساختمان با شکوه و زیبای موزه ی هنرهای معاصر هنوز بر سینه ی پایتخت بیدار است. که هنوز باغی هست با ساختمانی کهنه و درحال مرمت که چند صباحی است که پناه انجمن خوشنویسان است. که باغی دیدم از هنر با عمارتی که با ذوق و دقت بازسازی شده بود و از قناتی که از پسش می گذشت جویباری فیروزه ای در میانه ی باغ جاری بود. تا اگر جوان ایرانی را خلوت انس و قهوه خانه ای آرزوست چشمانش نیز به آنچه اثر هنری خوانند گشوده شود. هنوز خشت ها و آجرهایی هستند که زشتی معاصر بودن نیالوددشان. که هنوز رستم از شاهنامه نرفته است و هنوز آخر شاهنامه خوش است

پهلوانانی دیدم: شهرام، پژوهشگری که کنج امن پژوهش را به هیچ کافه و قهوه ی روشنفکرانه ای نمی فروشد؛ بهرام، نقاش نامدار که با اعتماد به نفسی شگفت آور برای بار هزارم تکرار کرد: "دوکار در نقاشی بیهوده است: یکی پرسپکتیو و دیگری تلاش برای ایجاد توهم سه بعدی در فضای دو بعدی!"؛ علیرضا، سید نویسندگان ماهور که سال ها پژوهش و نظم در آموختن از او یلی ساخته وزین که کمتر روشنفکری هماورد اوست

باری این همه دستمایه های کمی نیست و اگر با اندک امروز بتوان چیزی ساختن، بر ساخته ی این ساخته بسیار بتوان ساختن




1مارسل پروست/ در جستجوی زمان از دست رفته