از آن روزهای پروستی تمام است امروز. بعد از ظهر مراد را دیدم و از زیرکش سلمک تا دریای دبوسی رفتیم و به ونتوی، الستیر، برگوت و خلاصه مجموعه ای از نام های پروستی – شخصیت های رمان "درجستجوی زمان ازدست رفته"- رسیدیم. رسیدیم به نام نام ها: نام! عنوان دو بخش از بخش های کتاب "در جستجو..."، نام جاها:نام و نام جاها: جا می باشد که خیلی ساده توصیف شهرها و مکان هایی مثل ونیز قبل و بعد از سفر راوی به آن ها و دیدن آن جاهاست. پس نام نام ها: نام می تواند داستان بخش هایی از کتاب زندگی باشد که اسم کسانی را می شنویم بی آن که هنوز آن ها را از نزدیک دیده باشیم. ولی در این عنوان، پارادوکس یا دورباطلی هست که پس ازآشنایی با این نام ها و زیستن با آن ها، آن نام ها همچنان نام باقی می مانند؛ کسی که هنوز کتاب پروست را نخوانده است و الستیر و برگوت و ونتوی را نمی شناسد و تنها اسم آن ها را از کسانی مثل من و مراد شنیده هنوز درفصل نام نام ها: نام می باشد؛ و باز کسانی مثل من و مراد که با این کتاب و با این اسم ها زندگی کرده ایم هم بازهمچنان در فصل نام نام ها: نام سیر می کنیم. این است پارادوکس نام ها
سال ها پیش وقتی شعرهای نیما یوشیج را می خواندم آن قدر پر از نام های غریب بودند – داروک، ری را، تلاجن، کاچ و غیره- که دیگر از دانستن معنی بسیاری از آن ها صرفنظر می کردم. یکی از این اسم ها وازنا بود
روز پیدا شده
سال ها پیش وقتی شعرهای نیما یوشیج را می خواندم آن قدر پر از نام های غریب بودند – داروک، ری را، تلاجن، کاچ و غیره- که دیگر از دانستن معنی بسیاری از آن ها صرفنظر می کردم. یکی از این اسم ها وازنا بود
روز پیدا شده
از آن طرف کوه ازا کو
اما
وازنا پیدا نیست
برایم روشن بود که ازاکو همان آزاد کوه است و خورشید از پشت آن بیرون آمده و روز آغاز شده است. اما وازنا چیست که پیدا نیست. خودم را خیلی خسته نکردم و وازنا ظاهرن فراموشم شد تا شبی برفی که همراه خواهرم از نمایش سلطان مار بیضایی به کارگردانی گلاب آدینه برمی گشتیم. هیجان برف و تاثیر نمایش و دیدن جمعیت جوان وزیبا که به فرهنگسرای نیاوران برای دیدن تیاتر آمده بودند همه و همه بی هیچ ارتباط مشخصی مرا به زمزمه ی این شعر نیما وا داشت. پیاده روی برف ها می رفتیم و من تکرار می کردم: وازنا پیدا نیست، ....وازنا گم شده است... روز بعد مادر پرسید وازنا کیه دیگه؟ و چند ماهی طول کشید تا یک روز در کتابفروشی زمینه، سیروس طاهباز را دیدم و ناگهان یاد وازنا افتادم. آقای طاهباز خیلی ساده گفت: وازنا؟ اسم یه کوهه درست کنار آزادکوه
سالی بعد همراه داریوش و بابک رفتیم به یوش. و به خانه ی نیما. خانم مهربان و صمیمی خانواده ای که از خانه نگهداری می کنند اتاق خواب نیما را نشانم می داد که دوباره یاد وازنا افتادم و خواستم وازنا را نشانم دهد. کنار پنجره ی اتاق خواب نیما رفتیم. روزی بود آفتابی و گرم. خانم گفت : این ازاکوهه. این کناریش هم وازناست
باری از دوشم برداشته شد
... بعضي از شما همچنان به اين كلمه فكر مي كنيد ، اما يكي هم درباره واژه بناميزد در شعر قديم صحبت مي كند ... يك شب برفي كه پياده به خانه برمي گشتم ، روي برف ها به كلمه ديگري برخوردم كه حتي نمي دانستم چگونه تلفظش كنم . تا اينكه يك روز يكي از شما گفت: " نام يك كوه است! " و من كه بيش از شش ماه بود آن را به صورت يك اسم رمز براي يك چيز مقدس مبهم و گمشده به كار مي بردم كاملا يكه خوردم از اينكه بعضي ها مي توانند يك كوه را از روي برف بردارند و مدت زيادي پيش خودشان نگه دارند
سالی دیگر گذشت و سیروس طاهباز هم در کنار نیمای شاعر در یوش ودر کنار وازنا و ازاکوه به خواب همیشگی رفته اند. حالا که صحبت از نام هاست می خواهم یادی هم از نیمای نوازنده ی پیانو کنم که پروست خوانی را مدیون او هستم و باز یادی از مهدی سحابی و ترجمه ی بی نظیرش از پروست که همه ی پروست خوان های فارسی زبان به او مدیونند. باری چنین است نام نام ها: نام
اما آن واژه مرموز كه حالا اسم يك كوه است و از وقتي اسم كوه شده من فراموش كرده ام كه چه بود! - گويا تناسخ در مورد كلمات هم مصداق دارد !- و من كه ديگر واقعا از اين حرف ها مي ترسم سعي مي كنم به يكي از شما كه تا حالا سكوت كرده و به نظر مي رسد هنوز در انديشه " نيلان" است ، فكر كنم ... او را مي بينم كه يكروز مرا به خانه اش دعوت مي كند و بعد كلكسيون واژه هايش را نشانم مي دهد و من كه با دو سه تا كلمه فكر مي كردم چه كارهايي مي شود كرد ، غرق در خجالت به سكوت طولاني شما ملحق مي شوم
... دلم مي خواست همه چيز همينجا تمام مي شد و ديگر چيزي نمي نوشتم ، اما سنگيني آن كلمه كه فكر مي كردم گم شده حالا روي شانه هايم احساس مي كنم . آنقدر سنگين كه نمي شود فرياد نزد! سعي مي كنم با زمزمه كردن " نيلان " راهي براي ادامه سكوت پيدا كنم و بعد مي بينم همه شما هم داريد همين كار را مي كنيد..
اما
وازنا پیدا نیست
برایم روشن بود که ازاکو همان آزاد کوه است و خورشید از پشت آن بیرون آمده و روز آغاز شده است. اما وازنا چیست که پیدا نیست. خودم را خیلی خسته نکردم و وازنا ظاهرن فراموشم شد تا شبی برفی که همراه خواهرم از نمایش سلطان مار بیضایی به کارگردانی گلاب آدینه برمی گشتیم. هیجان برف و تاثیر نمایش و دیدن جمعیت جوان وزیبا که به فرهنگسرای نیاوران برای دیدن تیاتر آمده بودند همه و همه بی هیچ ارتباط مشخصی مرا به زمزمه ی این شعر نیما وا داشت. پیاده روی برف ها می رفتیم و من تکرار می کردم: وازنا پیدا نیست، ....وازنا گم شده است... روز بعد مادر پرسید وازنا کیه دیگه؟ و چند ماهی طول کشید تا یک روز در کتابفروشی زمینه، سیروس طاهباز را دیدم و ناگهان یاد وازنا افتادم. آقای طاهباز خیلی ساده گفت: وازنا؟ اسم یه کوهه درست کنار آزادکوه
سالی بعد همراه داریوش و بابک رفتیم به یوش. و به خانه ی نیما. خانم مهربان و صمیمی خانواده ای که از خانه نگهداری می کنند اتاق خواب نیما را نشانم می داد که دوباره یاد وازنا افتادم و خواستم وازنا را نشانم دهد. کنار پنجره ی اتاق خواب نیما رفتیم. روزی بود آفتابی و گرم. خانم گفت : این ازاکوهه. این کناریش هم وازناست
باری از دوشم برداشته شد
... بعضي از شما همچنان به اين كلمه فكر مي كنيد ، اما يكي هم درباره واژه بناميزد در شعر قديم صحبت مي كند ... يك شب برفي كه پياده به خانه برمي گشتم ، روي برف ها به كلمه ديگري برخوردم كه حتي نمي دانستم چگونه تلفظش كنم . تا اينكه يك روز يكي از شما گفت: " نام يك كوه است! " و من كه بيش از شش ماه بود آن را به صورت يك اسم رمز براي يك چيز مقدس مبهم و گمشده به كار مي بردم كاملا يكه خوردم از اينكه بعضي ها مي توانند يك كوه را از روي برف بردارند و مدت زيادي پيش خودشان نگه دارند
سالی دیگر گذشت و سیروس طاهباز هم در کنار نیمای شاعر در یوش ودر کنار وازنا و ازاکوه به خواب همیشگی رفته اند. حالا که صحبت از نام هاست می خواهم یادی هم از نیمای نوازنده ی پیانو کنم که پروست خوانی را مدیون او هستم و باز یادی از مهدی سحابی و ترجمه ی بی نظیرش از پروست که همه ی پروست خوان های فارسی زبان به او مدیونند. باری چنین است نام نام ها: نام
اما آن واژه مرموز كه حالا اسم يك كوه است و از وقتي اسم كوه شده من فراموش كرده ام كه چه بود! - گويا تناسخ در مورد كلمات هم مصداق دارد !- و من كه ديگر واقعا از اين حرف ها مي ترسم سعي مي كنم به يكي از شما كه تا حالا سكوت كرده و به نظر مي رسد هنوز در انديشه " نيلان" است ، فكر كنم ... او را مي بينم كه يكروز مرا به خانه اش دعوت مي كند و بعد كلكسيون واژه هايش را نشانم مي دهد و من كه با دو سه تا كلمه فكر مي كردم چه كارهايي مي شود كرد ، غرق در خجالت به سكوت طولاني شما ملحق مي شوم
... دلم مي خواست همه چيز همينجا تمام مي شد و ديگر چيزي نمي نوشتم ، اما سنگيني آن كلمه كه فكر مي كردم گم شده حالا روي شانه هايم احساس مي كنم . آنقدر سنگين كه نمي شود فرياد نزد! سعي مي كنم با زمزمه كردن " نيلان " راهي براي ادامه سكوت پيدا كنم و بعد مي بينم همه شما هم داريد همين كار را مي كنيد..