Sunday, May 27, 2007

نام نام ها: نام

از آن روزهای پروستی تمام است امروز. بعد از ظهر مراد را دیدم و از زیرکش سلمک تا دریای دبوسی رفتیم و به ونتوی، الستیر، برگوت و خلاصه مجموعه ای از نام های پروستی – شخصیت های رمان "درجستجوی زمان ازدست رفته"- رسیدیم. رسیدیم به نام نام ها: نام! عنوان دو بخش از بخش های کتاب "در جستجو..."، نام جاها:نام و نام جاها: جا می باشد که خیلی ساده توصیف شهرها و مکان هایی مثل ونیز قبل و بعد از سفر راوی به آن ها و دیدن آن جاهاست. پس نام نام ها: نام می تواند داستان بخش هایی از کتاب زندگی باشد که اسم کسانی را می شنویم بی آن که هنوز آن ها را از نزدیک دیده باشیم. ولی در این عنوان، پارادوکس یا دورباطلی هست که پس ازآشنایی با این نام ها و زیستن با آن ها، آن نام ها همچنان نام باقی می مانند؛ کسی که هنوز کتاب پروست را نخوانده است و الستیر و برگوت و ونتوی را نمی شناسد و تنها اسم آن ها را از کسانی مثل من و مراد شنیده هنوز درفصل نام نام ها: نام می باشد؛ و باز کسانی مثل من و مراد که با این کتاب و با این اسم ها زندگی کرده ایم هم بازهمچنان در فصل نام نام ها: نام سیر می کنیم. این است پارادوکس نام ها

سال ها پیش وقتی شعرهای نیما یوشیج را می خواندم آن قدر پر از نام های غریب بودند – داروک، ری را، تلاجن، کاچ و غیره- که دیگر از دانستن معنی بسیاری از آن ها صرفنظر می کردم. یکی از این اسم ها وازنا بود

روز پیدا شده
از آن طرف کوه ازا کو
اما
وازنا پیدا نیست

برایم روشن بود که ازاکو همان آزاد کوه است و خورشید از پشت آن بیرون آمده و روز آغاز شده است. اما وازنا چیست که پیدا نیست. خودم را خیلی خسته نکردم و وازنا ظاهرن فراموشم شد تا شبی برفی که همراه خواهرم از نمایش سلطان مار بیضایی به کارگردانی گلاب آدینه برمی گشتیم. هیجان برف و تاثیر نمایش و دیدن جمعیت جوان وزیبا که به فرهنگسرای نیاوران برای دیدن تیاتر آمده بودند همه و همه بی هیچ ارتباط مشخصی مرا به زمزمه ی این شعر نیما وا داشت. پیاده روی برف ها می رفتیم و من تکرار می کردم: وازنا پیدا نیست، ....وازنا گم شده است... روز بعد مادر پرسید وازنا کیه دیگه؟ و چند ماهی طول کشید تا یک روز در کتابفروشی زمینه، سیروس طاهباز را دیدم و ناگهان یاد وازنا افتادم. آقای طاهباز خیلی ساده گفت: وازنا؟ اسم یه کوهه درست کنار آزادکوه
سالی بعد همراه داریوش و بابک رفتیم به یوش. و به خانه ی نیما. خانم مهربان و صمیمی خانواده ای که از خانه نگهداری می کنند اتاق خواب نیما را نشانم می داد که دوباره یاد وازنا افتادم و خواستم وازنا را نشانم دهد. کنار پنجره ی اتاق خواب نیما رفتیم. روزی بود آفتابی و گرم. خانم گفت : این ازاکوهه. این کناریش هم وازناست
باری از دوشم برداشته شد

... بعضي از شما همچنان به اين كلمه فكر مي كنيد ،‌ اما يكي هم درباره واژه بناميزد در شعر قديم صحبت مي كند ... يك شب برفي كه پياده به خانه برمي گشتم ، روي برف ها به كلمه ديگري برخوردم كه حتي نمي دانستم چگونه تلفظش كنم . تا اينكه يك روز يكي از شما گفت: " نام يك كوه است! " و من كه بيش از شش ماه بود آن را به صورت يك اسم رمز براي يك چيز مقدس مبهم و گمشده به كار مي بردم كاملا يكه خوردم از اينكه بعضي ها مي توانند يك كوه را از روي برف بردارند و مدت زيادي پيش خودشان نگه دارند


سالی دیگر گذشت و سیروس طاهباز هم در کنار نیمای شاعر در یوش ودر کنار وازنا و ازاکوه به خواب همیشگی رفته اند. حالا که صحبت از نام هاست می خواهم یادی هم از نیمای نوازنده ی پیانو کنم که پروست خوانی را مدیون او هستم و باز یادی از مهدی سحابی و ترجمه ی بی نظیرش از پروست که همه ی پروست خوان های فارسی زبان به او مدیونند. باری چنین است نام نام ها: نام

اما آن واژه مرموز كه حالا اسم يك كوه است و از وقتي اسم كوه شده من فراموش كرده ام كه چه بود! - گويا تناسخ در مورد كلمات هم مصداق دارد !- و من كه ديگر واقعا از اين حرف ها مي ترسم سعي مي كنم به يكي از شما كه تا حالا سكوت كرده و به نظر مي رسد هنوز در انديشه " نيلان" است ،‌ فكر كنم ... او را مي بينم كه يكروز مرا به خانه اش دعوت مي كند و بعد كلكسيون واژه هايش را نشانم مي دهد و من كه با دو سه تا كلمه فكر مي كردم چه كارهايي مي شود كرد ،‌ غرق در خجالت به سكوت طولاني شما ملحق مي شوم
... دلم مي خواست همه چيز همينجا تمام مي شد و ديگر چيزي نمي نوشتم ،‌ اما سنگيني آن كلمه كه فكر مي كردم گم شده حالا روي شانه هايم احساس مي كنم . آنقدر سنگين كه نمي شود فرياد نزد! سعي مي كنم با زمزمه كردن " نيلان " راهي براي ادامه سكوت پيدا كنم و بعد مي بينم همه شما هم داريد همين كار را مي كنيد
..

Saturday, May 26, 2007

نوشتن برای ثبت درتاریخ

باراول نازی بود که می گفت فلانی، که از قضا خیلی هم معروفه، تمام نامه هایش را برای ثبث در تاریخ می نوشته. اکتاویو پاز در کودکان آب و گل، صحبت از زمان تاریخی نزد "غربی " ها و زمان اسطوره ای نزد "شرقی " ها می کند. بهزاد هم چپ و راست می گفت، "غربی ها میگند وقت طلاست؛ اونوقت ما..." . پروست هم که از قضا خودش غربیه همه اش شرح بطالت ها و اوقات فراغتش را نوشته

"وقت طلاست"، شکی نیست. ولی این نمی تواند توجیهی باشد برای ترویج "عملگرایی" غربی. و منظورم دقیقن از این نوع "عملگرایی" خودکشی، دیگری کشی، طبیعت کشی برای "پیشرفت" هست. و پیشرفت هم که هرکاریش کنیم مربوط به "غربه" و مثبت! "وقت طلاست" و درست برای همین پروست تمام وقتش را گذاشته برای نوشتن از روزهای درازی از عمرش که در آن ها چیزی نمی نوشته

می بینید هرچه می کوشم که دوگانه های "غرب-شرق" و "سنت- مدرنیته" را دور بزنم باز در میانه ی بحث از راه می رسند. ولی یک روز وسط امتحان "تاریخ هنرهای پارچه ای" از نقد استعمار و تاریخ استعمارگری که بسیار مورد علاقه ی استادمان بود استفاده کردم و تفکر غالب "غربی" را که برپایه ی طبقه بندی کردن همه چیزدرسنجش با "غرب" شکل گرفته بهانه کردم و تا آن جا پیش رفتم که تاریخ را اساسن پدیده ای غربی دانستم که کشورهای غیرغربی – به کاربردن واژه ی کلی "شرق" دراین درس نمره ی منفی داشت البته به خاطر گل روی ادوارد سعید – به اجبار و در رقابت با یکدیگر برای "غربی شدن" به تاریخ سازی و افتخارجمع کردن افتاده اند

همه ی این ها را نوشتم که بگویم که نوشتن برای ثبت در تاریخ بس است! تاریخ هم دیگر بس است! بنویسیم تا دوستانمان بخوانند. بنویسیم تا هم محله ای هایمان – اگرهنوز محله ای وجود داشته باشد- بخوانند و تا شبی زیبا با صدای محکم و دلنشین روخوانی دوستی درجمع یاران آراسته شود. تا هنر دوباره برای زندگی آفریده شود، نه برای موزه ها، نه برای ثبت درتاریخ

هنر میرا یا "افیمیرال آرتز" این روزها خیلی طرفدار دارد. هنرمندان اکثرن جوان با شور و شوق به خلق این نوع آثار میرا که معمولن با پسمانده ها ی اشیای روزمره و خرده ریزها درست می شوند می پردازند. بعد از آن ها عکس و فیلم تهیه می کنند و رهایشان می کنند تا خود به خود "نابود" شوند و یا اثر را جمع می کنند. بعد فیلم و عکس را برای ثبت در تاریخ به موزه ها می فرستند

تصور کنید شبی بهاری را که در حیاطی پرگل در میان دوستان نشسته اید و یکی از یاران متن زیبایی را که نوشته از رو می خواند. بعد همه به فکر می رویم و یا یاد و خاطره ای زنده می شود و صحبت از زیبایی ها به میان می آید. تصور نکنید که باید فورن متن دوستمان را نقد کنیم. تصور نکنید باید برمبنای این متن بلافاصله دوستمان را تحلیل روانکاوانه کنیم. یک لحظه تصور کنید آیا راست نمی گفت ژان ژاک روسو که ما همه دچار بیماری تمدن شده ایم و امروز بعد از گذشت دویست و اندی سال از زمان روسو- امان از تاریخ!- این بیماری بدجوری دامنمان را گرفته

Thursday, May 24, 2007

فرهنگ گفتاری - فرهنگ نوشتاری

سال ها پیش زمانی که سری در بحث های ادبی (نه لزومن با حفظ ادب) داشتیم و گذری به پاتوق های ادبی آن روزگار، یکی از موضوع هایی که خیلی توجهم را جلب کرده بود تقابل فرهنگ گفتاری و نوشتاری بود. یا آن چه که آن روز دوستی به نام فرهنگ شفاهی و مکتوب مطرح کرد. این دوست با طرح مساله به این شکل که " ما فرهنگ مکتوب نداریم" درهمان قالب کلی بحث های روشنفکری " ما ... نداریم" یا این که " بیایید ببینیم چرا ما ... نداریم" ، بحث را تا آن جا پیش برد که قرار شد نقد یکی از بچه ها به داستانش را به صورت "مکتوب" پاسخ دهد. یادم نیست سرانجام آن نقدهای مکتوب چه شد چون هرچه که بود بین آن دو نفر ادامه پیدا کرد و ما چیزی از محتوای آن ها نفهمیدیم. از این دیدگاه می توان گفت که اگر فرهنگ نوشتاری به صورت نامه های بسته و بین خواص ادامه پیدا کند قطعن بهتر از فرهنگ گفتاری نیست که بسیار راحت و آسان پخش می شود و همزمان موضوع آن تحریف می شود و تغییر شکل می یابد. ولی فرض کنید اگر هر زمان که داستانی، شعری، مقاله ای خواندیم و قبل از آن که به جمعی برویم و درباره ی آن صحبت کنیم، چند خطی را می نوشتیم و چه بهتر که با امکانات امروز تایپ می کردیم و یک چاپ هم ازش می گرفتیم، چه اندازه تمرکز بهتری درباره ی آن چه باید بگوییم داشتیم؛ چقدر از خطاها و لغزش های فکری خودمان پیش از سخن گفتن آگاه می شدیم و شاید احتمالن عادت پرخاش کردن و توهین کردن هم کم کم از سرمان می افتاد

فکر می کنم فرهنگ گفتاری ایرانی پیشینه ی درازی دارد و باعث شکل گرفتن هنرهایی مانند نقالی، تعزیه و پرده خوانی شده است. موسیقی ایرانی هم اساسن بر مبنای همین فرهنگ گفتاری و انتقال سینه به سینه به زمان علینقی وزیری و بعد هم استاد صبا و خالقی و نی داود رسیده و از آن جا به بعد با شیوه ی " نت نویسی" برای ما و آیندگان ثبت شده است. نمونه ی موسیقی، خود به خوبی نشان می دهد که ترکیب دو شیوه ی گفتاری و نوشتاری چه اندازه سودمند می تواند باشد. شاید تارنگاری یا "وبلاگ نویسی" خودش یک نوع پل بین فرهنگ های نوشتاری و گفتاری باشد. به هرحال این دو به موازات هم در گذر زمان رشد کرده اند و هرکدام خوبی ها و بدی های خودشان را دارند. از یک سو نوشتن، اندیشه را صیقل داده و به آن وزن می بخشد و از سوی دیگر آن را صلب کرده، به تملک نویسنده درآورده و از گردش زمزمه وارش در جامعه جلوگیری می کند

ادامه دارد

Friday, May 18, 2007

آغاز

سعی دل برکندن از تو
همان فغان زخمه است
در طنین نام های رژاکسا و موچکاب
من این نام ها را انگار که تو هستی
انگار که خود تو هستی
دوست دارم

این شعر کوتاه از پاسترناک و با ترجمه ی زیبای فرشته ساری است. دوست دارم در این شعر به جای رژاکسا و موچکاب، "یاسنایا پولیانا" را بگذارم. این را دیشب به مراد که نوستالژی روسی اش از من هم شدیدتره گفتم

یاسنایا پولیانا محل تولد تولستوی و نیز خانه و ملک اربابی او و قلب تپنده ی ادبیات روس و کعبه ی هنردوستان و صلح جویان پایان قرن نوزدهم است

پاسترناک، تولستوی و یاسنایا پولیانا آغاز غریبی برای خاطرات پروستی است. مثل هر هنردوست و کتاب خوان ایرانی بزرگ شده در دستگاه آموزشی غربی و بزرگ شده در خانواده ای "تحصیلکرده"، نوستالژی های عجیب و غریب روسی و فرانسوی را در خون خودم دارم. به گونه ای این فرهنگ ها را جذب و درونی کرده ایم که وقتی برای یک روس و فرانسوی از این همه شور و شیفتگی صحبت می کنیم نگاه مشکوک و پر ترحمی به ما می اندازند. مثل روزی که با مراد به یک شیرینی فروشی روسی رفتیم و از دیدن شیرینی ناپلئونی به وجد آمده بودیم و تا آخر هم خانم روس از این همه هیجان و سرو صدای ما برای شیرینی ناپلئونی اش چیزی نفهمید

حالا می خواهم شیرینی ناپلئونی را معادل کلوچه های "پتیت مادلن" پروستی بگیرم تا بهانه ی خوبی باشه برای آغاز تارنمای "خاطرات پروستی"

فکر می کنم سال های هفتادوسه- هفتادوچهار بود که با تشویق نیما، "در جستجوی زمان ازدست رفته" ی مارسل پروست را با ترجمه ی زیبای مهدی سحابی شروع کردم. افتخار می کنم که یکی از اندک مردمانی هستم که این اثر زیبا و بی نظیر را تا پایان خوانده اند

روزهای سخت بیماری و خانه نشینی و دوری از میهن دست به دست هم داده اند تا با نشخوار خاطرات گذشته زمان از دست رفته را زنده کنم و در دریایی از رویا ها و خاطرات دور و نزدیک از مکان هایی که درآن ها زیسته ام، بر آن ها گذر کرده ام یا هرگز در آن ها نبوده ام غوطه بزنم

می خواهم در این تارنگار بخش های "نام جاها: نام" و "نام جاها: جا" ی کتاب "زمان از دست رفته" ی زندگی خودم را ورق بزنم و برای پرسش هایی مانند چرا من ایرانی این اندازه درون خودم "غربی" ام و چرا من ایرانی در غرب تا این اندازه ایرانی ام، پرسش های تازه ای بیاورم:

چرا "غرب" و "شرق"؟
چگونه می توان دوگانه ی خانمان برانداز "سنت- مدرنیته" را دور زد؟
"جهانی شدن" یعنی چه و چرا تا این اندازه تب جهانی شدن در بین ایرانی ها بالا گرفته؟
و...