Tuesday, June 26, 2007

اهمیت دورزدن دوگانه یا دوقطبی سنت/مدرنیته

پیشتر از گرفتاریی که با قضیه ی سنت- مدرنیته دارم صحبت کرده ام؛ به زمانی که کمتر روشنفکر و منتقد و نویسنده ای اگر نقطه ی شروع بحثش با دوگانه ی سنت – مدرنیته نباشد حتمن برای تحکیم و گسترش نظراتش گریزی به این موضوع می زند. به زبان ساده، امروز صحبت از این موضوع به یک مد روشنفکری تبدیل شده. تقریبن همه ی این منتقدها خودشان را در جبهه ی مدرنیته می بینند و گویی طرف سنت را گرفتن رفتن به جبهه ی اهریمن است؛ حتا در موارد بسیاری مدافعین سنت هم طوری حرف می زنند که انگار مسلح به مدرنیته هستند. اما من امروز می اندیشم که اگر در گفتگو از مدرنیته و وابستگی تنگاتنگش با گفتمان انتقادی تا حدودی منظورمان مشخص است اما در گفتگو از سنت، ملاک و معیار مشخصی نداریم و دقیقن نمی دانیم مرزهای این سنتی که در حال نقدش هستیم تا کجاست. یک نگرش رایج این است که هرچیز غیرغربی را معادل سنت می گیرند و به این ترتیب دوقطبی شرق – غرب را که دست کم در بحث های دانشگاهی کارایی اش را از دست داده هم ارز دوقطبی سنت – مدرینته می گیرند. از سوی دیگر سال های آغازین ورود مدرنیته به ایران که شاید به نام دوره ی تجددآشناتر باشد، همزمان است با پیدایش و رواج مکتب مدرنیسم در هنر، ادبیات و معماری در اروپا؛ که به دلیل همانندی این نام ها (مدرنیته، مدرنیسم، مدرنیزاسیون) معمولن این مفاهیم به جای یکدیگر به کار گرفته می شوند. بنابراین در بیشتر موارد انتخاب این دوگانه ی نا دقیق به عنوان پایه و مبنای نقد، کیفیتی شکننده به بحث می دهد

در ادامه ی کوششی که برای پایبندی به گونه ای دستگاه مختصات فکری چه در گفتگوها و چه در نقدهایی که می کنم دارم، می خواهم از دوری گزیدنم از این دوگانه ی سنت – مدرنیته دفاع کنم. چرا که از یک سو آن را به اندازه ی کافی دقیق نمی دانم و از سوی دیگر آن را همانند دامچاله ی شرق – غرب از پیش ارزشگذاری شده می بینم. نیم نگاهی به مقدمه ی کتاب شرق شناسی ادوارد سعید کافی است تا این ارزشگذاری یکسویه به نفع "غرب" و "مدرنیته" را در این دوقطبی ها ببینیم

برای این که نمونه ای داده باشم در این جا سه نقل قول می آورم
در بحثی که پیرامون مقاله ی "ویولون و مدرنیته ی ما" نوشته ی آقای رضا فرخفال درمرکز کتاب مکیک درگرفت - پیش از هرچیز بگویم که این مقاله را نوشته ای فاقد هرگونه دستگاه مختصات می دانم و نقد یک نوشته ی بدون دستگاه مرجع کاری است نشدنی چراکه به دلیل نبود این دستگاه ما هرگز نمی فهمیم که منظور نویسنده دقیقن چیست- ایشان در حاشیه ی بحث اشاره ای به علاقه ی خود به موسیقی پرویز یاحقی و برنامه ی گل ها کردند که با توجه به موضع مدافع مدرنیته ی ایشان به نظر می رسد که این سری برنامه ها را می بایست دارای بار ارزشی "مدرنیته" بدانیم و درادامه انتقادی کردند از غمگین بودن ساز لطفی در برابر ساز جلیل شهناز. ودر اینجا دریافت من این بود که موسیقی گل ها "مدرن" و موسیقی شجریان و لطفی "سنتی" است. این در حالی است که آقای شجریان در کتاب رازمانا می گوید که موسیقی لطفی سنتی است و در واقع با این اشاره شجریان به نوعی خود را مدرن می بیند. از طرف دیگر نظر دوستم مازیار این است که وقتی یک گونه ی موسیقی مثلن "برنامه ی گل ها" در طی سال های سال، صدها و صدها برنامه از آن تولید شده، این دیگر به سنت موسیقایی ما بدل شده است. با همین مثال ساده می بینیم که مرز سنت تا چه اندازه درهم و غیرقابل ترسیم است. برچسب سنت زدن بر اشخاص و سبک ها و اندیشه ها به گونه ای خود را مبرا دانستن از سنتی بودن است و بیایید بیندیشیم که شاید چنین دوگانه ای برساخته ی ذهنیتی آسان طلب و تمایزجوست. بیایید کمی مراقب دامچاله ها باشیم

Thursday, June 21, 2007

بازگشت به محله مان - یک

در کلان شهرهای امروز، محله ها کم کم رنگ می بازند و فرهنگ غربت غربی جهان را به تمامی در می نوردد. قاب و پنجره های آلومینیومی و شیشه های بازتابی از یک سو و فرهنگ فردگرای انزواطلب از سوی دیگر بازمانده ی صفا و زیبایی را از چهره ی شهرها می زدایند و ما می مانیم وحسرت درزدن همسایه به طلب پاره ای نان یا که تخم مرغی. چه زیبا بود آن روزها که کاسه ی شله زرد همسایه را پر از گل های باغچه باز می گرداندیم، که هم باغچه داشتیم و هم همسایه را به نام می شناختیم. نه تنها همسایه که نانوای محله را و شاگرد بقال را هم به نام می شناختیم و اگر سلمانی محله مان دمی بیکار زیر سایه ی چنار جلوی مغازه اش سیگاری دود می کرد، سلام و احوالپرسی می کردیم و دست کم سر تکان می دادیم به پاس مدنیت و به افتخار شهروندی

امروز که از سوپرمارکت های بی روح روشن به نورمهتابی، بی نیاز به نانوایی و سبزی فروشی همه چیزمان را می خریم و به انزوای مرگبار چهاردیواری بی باغچه و بی بهارمان می خزیم به پرهیز از برخورد با همسایه ای که بعد از ماه ها هنوز ندیده ایمش و نمی دانیم مرد است یا زن – ولی هرکه هست حتمن تنهاست- تنها دل به دروغ تلویزیون می سپاریم یا که دلخوش به جعبه ی جادوی رایانه مان هستیم

فاجعه تلخ تر از نمای کوچکی است که دربالا دادم، اما می خواهم که این تارنگار، نگارگر امید باشد و برای همین می خواهم بحث اهمیت محله ها را بازکنم و برای آغاز مطلبی را که زمستان گذشته در بخش نظرها و به اعتراض به ترویج فرهنگ استارباکس پای یکی از مقاله های مسعود بهنود گذاشتم را در زیر می آورم. استارباکس که نام آشنای یکی از قهوه خانه های زنجیره ای امپراتوری است هزاران هزار شعبه در سراسر آمریکا و اروپا و آسیا دارد و بخشی از پروژه ی یکسان سازی فرهنگی امپراتوری و اقمارش است. خوشبختانه در ایران که هنوز از نظر سیاسی بخشی از امپراتوری نشده اثری از این نام نیست مگر یک قهوه خانه که لوگوی استارباکس را زیر نامی دیگر برای خود گزیده است. اشاره ام به امپراتوری روشن تر از آن است که توضیحی بخواهد ولی برای آشنایی بیشتر می توانید به اینجا سری بزنید و گذری هم به اینجا داشته باشید

بهنود گرامی ، این چندمین بار است که در نوشته هایتان از شیفتگی و به نوعی اعتیادتان به "استارباکس" سخن می رانید و هر بار خاطرم را که گرم از نوشته تان است به آتش می کشید. چرا که استارباکس نشانه ای ورای کنج امنی برای نوشیدن قهوه ی دلخواه است و امروز نماد فرهنگ مصرفی و استیلای همه جانبه ی امپریالیسم فرهنگی و اقتصادی آمریکا بر جهان غرب و همه جهان است. نمونه ی کامل " یکسان سازی" و امحای "دیگری" است. شنیده ام - و چه نیکو که ندیده ام به چشم – که در پاریس یک به یک چهارراه ها را تسخیر می کند و " کافه ی پاریسی" می رود تا خاطره ای باشد کمرنگ همچون همه آنچه تا دیروز اصیل بوده و دیگر نیست
در شهری که در چند فرسخی مرز ظاهری امپراتوری مصرف واقع است (وگرنه که شیطان بزرگ مرز نمی شناسد!) ، سالی پیش به جستجوی خانه ای و محله ای می گشتم که تا آنجا که بتوانم از شعبات بی شمار استارباکس دور باشم. جستجو نتیجه داد و همخانه با آزاداندیشانی شدم که چون من از این بیرق جدید امپریالیسم مصرفی اکراه داشتند. آن محله ی کوچک را "آخرین سنگر" نامیدیم و مرز آن از شمال راه آهن بود و از شرق و غرب و جنوب اولین شعبه ی استارباکس. درست روبه روی خانه مان کافه ای بزرگ بود به نام "امید" ، با دو سالن بزرگ و حال و هوایی متفاوت و متفاوط. هرهفته در سالن بزرگ پشتی ، گروهی محلی موسیقی اجرا می کرد یا جلسه ای برای حمایت از مستضعفان ، شاعران ، هنرمندان و یا محیط زیست برپا می شد. زمستان پیش که "امید" به دلیلی نامعلوم چند روزی بسته بود کابوس ظهوریک شبه ی استارباکسی دیگر خواب من و همخانه هایم را می آشفت. چراکه هرگاه تجارت غیروابسته ای – به فارسی لس آنجلسی و تورونتویی بخوانید بیزنس مستقل – شکست می خورد در محلش استارباکس یا مک دانلدز ی سبز می شود. حالا که چند ماهی است به دلایلی نه چندان خوشایند مجبور به ترک "آخرین سنگر" شده ام و دور شده ام از صفای محله ی کوچکمان ، دوهفته ای پیش همخانه ی پیشین به دیدارم آمده بود و آورده بود خبر از تعبیر نیمی از کابوسمان : کافه ی "امید" سرانجام به دست شهرداری چیان و به دلایلی پروانه ای- مالیاتی بسته شد. حال که این سطور را می نویسم نیمه شبی است و از ترس تعبیر نیمه ی دوم کابوسم به خواب نمی روم. باری این خاطره و این درد دل را آوردم تا از گوشه ای از زندگی در غرب سخن گفته باشم که رسانه ها به تصویر نمی کشند. چهره هایی از زنان و مردان آزاده ای که تا در غرب نبودم هرگز در رسانه هایی تصویری جمعی ندیده بودم . کسانی که با مرامی اخلاقی در آخرین سنگرها در مقابل استیلای جهانی فرهنگ مصرفی و نابودی سیاره مقاومت می کنند و در این راه ریاضت ها می کشند. استارباکس را به عنوان نماد این ضدفرهنگ تحریم می کنند. از تعاونی هایی خرید می کنند که کشاورزان محلی یا گروه های محرومی نظیر سرخپوستان کانادا و چیاپاس مکزیک را با خرید محصولاتشان و عرضه ی آن حمایت می کنند . دانه ها و غلاتی را می خرند که مونسانتو هنوز به دستکاری ژنتیکی نیالوده است و صدها و صدها عهد اخلاقی دیگر تا عصمت به آینه نفروشند که فاجران نیازمندترانند. باری درد دلی بود باشد که خاطرتان نیازرده باشم

Wednesday, June 20, 2007

Meg’s Memoir – part 2


A debriefing from India

On Meg Walker’s journey to Hindoustan

By Siamak Delzendeh


Mon, 23 Jan 2006 20:28:43 +0530
From:"meg walker" <*****@gmail.com>
Yahoo! DomainKeys has confirmed that this message was sent by gmail.com. Learn more
To: ****
Subject: from the Taj to the ditches
The sun was out, the heat gentle, and walking around on the platform *outside* the tomb itself was a fantastic experience because the finely carved marble screens (called jalis) and intricately decorated archways are inviting in and of themselves. Inside the Taj itself,
the space to walk is relatively small, maybe 40 feet across the circular area (the actual tomb is beneath). Plus there's very little light and way too many people, so after a few minutes of gazing at a deliciously ornate chandelier hanging over the tombstone, I was happier to be outside gazing at the views and the other buildings on the grounds (anyone with the experience of seeing the Mona Lisa in the Louvre will relate to this!).


Meg is joining the negative space whether she ignores the cow or not. I don’t want to say that she’s not paying enough attention to the cow, but I’m not sure if she’s aware that at this moment the cow itself is part of the negative space. Cow has a texture of time. It enters our dreams and sight and transforms to the space. While looking to a cow we are looking to time, not as the forth dimension but as the empty space as the essence of whatever exists.

Itching: Flaming Beauty. Righteous persistence brings reward. Success! Rearing cows – good fortune!

Mona Lisa, or whatever her real name had been, was a cow in Chinese astrology. Even if it was the self-portrait of Leonardo himself, no doubt Leonardo had been a cow in Chinese astrology.

Parouksha: “The more and more a painting tells the truth about nature, the more and more it lies about it.”

to be continued...

Thursday, June 14, 2007

An Entirely Proustian Memory/خاطره ای به تمامی پروستی


سالی پیش، مرگ جوی چون آواری ابدی بر سرم ریخت. آن اندازه سنگین که تا به دردش دچار نشدم - درست دوماه پس از درگذشتش- بیرون نیامدم از زیرآوارش. آغازی به تمامی پروستی داشتیم. گمان ندارم که پایانی داشته باشیم اگرچه که برای ابد رفته است او و آرامش نگاهش و نرمی بوسه هایش. اما روزی در پاییز بود گویا که طرف خانه ی سوان به دست دیدمش نشسته در کافه ای با آن عینک و کلاه بافتنی همیشگی اش. طاقت نیاوردم. پروست بهانه ی آشنایی و گل دوستی مان شد. چندان دور نرفتیم؛ اجل مهلتمان نداد. اما رفتیم آن اندازه که به نام ها و جاها برسیم و نام جاها و جای نام ها را بگوییم برای هم. از موسیقی اصیل کره ای تا رازنو ی علیزاده را رفتیم باهم و برگشتیم به کافه اسپرانتزا تا باز برویم و برگردیم امیدوار که دیدم تنها من مانده ام و زمان از دست رفته

امروز نخستین سالگرد درگذشت جوی هست. به همین خاطر متنی را که سال گذشته برای پرسه و یادبودی که مادرش در زادگاهش می گرفت فرستادم، در زیرمی آورم


At this moment, this is the hardest job exactly at this moment to write about Joy. Because still I cannot believe that I am not able to see her anymore. I see her sitting at the café with all her beauty and her intellectual charm reading my favorite book, reading my Proust. But at this moment, at this very hard moment, to steal the words from Virginia Woolf, ‘I ask if I shall never see you again and fix my eyes on that solidity, what form will our communication take? You have gone across the court, further and further, drawing finer and finer the thread between us. But you exist somewhere. Something of you remains. A judge. That is, if I discover a new vein in myself I shall submit it to you privately. I shall ask what is your verdict? You shall remain the arbiter…I am at the zenith of an experience. It will decline. Already I no longer cry with conviction…the flight of doves descending, is over. I am no longer amazed by names written over shop-windows. I do not feel why hurry? Why catch trains? The sequence returns; one thing leads to another- the usual order.
Yes, but I still resent the usual order. I will not let myself be made yet to accept the sequence of things. I will walk; I will not change the rhythm of my mind by stopping, by looking; I will walk. I will go up these steps into the gallery and submit myself to the influence of minds like mine outside of the sequence. Here are pictures. Mercifully these pictures make no reference; they do not nudge; they do not point. Thus they expand my consciousness of her and bring her back to me differently.’


Here is a page of my diary of June the 10th. Drawings don’t have a date. Maybe a month or two before the June 10th at the hospital. I remember her beauty. But I will sing of her. I will sing for a later time of her profile and of her grace:

Joy is being reincarnated to a peach tree or a butterfly.
Yes I do believe in reincarnation if it could be a remedy for this grief. I miss you Joy…I miss you! I hope one day when you are a grown up tree I would be able to eat your fruits!

Tuesday, June 12, 2007

گرجستان کوچک


تیکو گردن بندش را که از سکه های قاجاری درست شده نشانم می دهد. پاراجانف به نشانه ی برکت، بی پایان برنج می ریزد بر سر عاشق غریب. دلشدگان با علیچه و شال کمر همراه با تار و کمانچه و تنبک و سنتور می روند برای ضبط صفحه. تیکو فرمانده ی غذاخوری گرجستان کوچک با صدای بلند به یکی از پیشخدمت ها می گوید: آری، آری؛ الیزبرایم ترجمه می کند که به گرجی می شود: نه،نه. عاشق غریب از باکو می گریزد به اردبیل و سپس تا همدان دور می شود از عشق مارال. در زیرنویس انگلیسی فیلم نه نامی از همدان است و نه ازاردبیل

با کمک رایانه عکس رنگی ای را که از تیکو در گرجستان کوچک گرفته ام سیاه و سفید می کنم و حالا می بینید که چه ساده می توانست مربوط به قرن نوزدهم باشد. در نمایی از فیلم توکای سیاه آوازخوان اوتار یوسلیانی، قهرمان فیلم خودش را به جشنی که برای عمه بزرگی که خواننده ی سرشناس اپرا بوده است می رساند تا او را در آوازی با پیانو همراهی کند. این صحنه درست مثل عکسی است که الیز از سفرش به گرجستان نشانم می دهد: خانم خواننده ای پا به سن با شکوهی تمام در میان بطری های شراب و ودکا پشت میزی همراه جمعی شاد و موقر نشسته و همگی با درکی بالا ازموسیقی در حال تحسین هنر بانوی خواننده هستند که شالی برودری دوزی شده بر شانه ها دارد و آرایش مویش بی شباهت به عکس تیکو نیست. مثلثی فرهنگی برپا می شود که اضلاعش فرهنگ روسی، فرهنگ قفقازی و فرهنگ ایرانی هستند. از دل این جریان در روسیه و قفقاز عاشیق غریب و سایات نووا- رنگ انار- بیرون می آید که زیبایی شناسی اش ریشه در مینیاتورو شعر ایرانی دارد و به ایران قرن بیستم هم که می رسد در یک سو سینمای شهیدثالث را شکل می دهد و در سوی دیگر سینمای شاعرانه ی علی حاتمی را. گرجستان و تفلیس قلب تپنده ی این مثلث فرهنگی هستندو حالا وقتی به عکس های دریا دادور خواننده ی اپرا نگاه می کنم در تارنمایش، به آسودگی می توانم آن ها را در آلبوم خاطرات قفقازی خودم جا بدهم

آلبومی از عکس های واقعی و خیالی که گذری به جهانی پروستی دارد. جهانی با ابعاد غذاخوری هایی چون کافه رازمیک و قنادی لرد و کافه نادری درتهران و گرجستان کوچک در شرق لندن از یک سو و داستان های چخوف و فیلم های شهیدثالث و علی حاتمی و پاراجانف از سوی دیگر. و بیشمار داستان کوتاه و آواز و موسیقی و تئاتر و عکس از ده ها و ده ها نویسنده و هنرمند و شاعر

... از آن سوی پشتدری سفید دستدوز مادربزرگ ها، چشم های درشت و خندان دخترکان ارمنی، خط سرنوشت ما را لب جوب، در صفحه های فرمول های رمز شیمی و جبر هموار می کردند. زندگی ما بین سیم خاردار جبر و آوازهای عاشقانه ی ارمنی درگذر بود. دست ما را آوازها می گرفتند و به آن سوی دیوار باغستان ها می کشاندند. هیچ دلت برای بازگشت به این دنیا تنگ نمی شود که دخترهای نوجوان ارمنی از بالاخانه شان برایت هسته ی گوجه بیندازند و سرشانه هایت نهال گل بروید؟[1]

آری، این جهان پروستی حتی ابعادی دارد به اندازه ی داستان های کوتاه پرویز دوایی.
[1] باوفا، ایستگاه آبشار، پرویز دوایی

جغرافیای فرهنگی ایرانی-قفقازی


اگر بتوان از چنین جغرافیایی صحبت کرد آن وقت حس درخانه بودن غریبی که هنگام صرف ناهار با الیزدر غذاخوری گرجستان کوچک در شرق لندن تجربه کردم معنای دیگری می یابد. وقتی بار نخست رضامه مرا با آوای اوفلیا آمبارتسومیان آشنا کرد حسی درونم جوانه زد که امروز که آواز دریا دادور را می شنوم به دل آسودگی زیر شاخ و برگش می نشینم. موج گرم احساسی که از یادآوری نام هایی چون کافه نادری، کافه رازمیک، غذا خوری آرتوش، وارطان و صدها نام دیگر در این ردیف به دلم می نشیند همگی نشان از حضور ملموس این جغرافیا حتی در روزمرگی زندگی مان دارد چه رسد به این که مشروطه و تجدد و هنرمدرن و تیاتر و سینما و رقص و موسیقی مان هم وامدار این پیوند تاریخی- اجتماعی خجسته است. نمی دانم شاید دویست سال پیش یک ایرانی از فرهنگ ارمنی- گرجی- آذری به عنوان فرهنگ همسایه یاد نمی کرد که امروزهم نمی باید؛ ولی دریغادریغ از مرزهای سیاسی

Friday, June 8, 2007


Inspired by Ilamite bronze statuettes (c. 3500BC)

Thursday, June 7, 2007

Proustian Memoir



I was searching one of my old notebooks for some plans for a photo project today and I bumped into few sketches I doodled in the art history class. I put them here one by one to see if they could be of any help to evoke a “memoir involontaire”!

[unfortuantely blogger didn't let me to attach a pic!...i'll try later]

Yes here I start my english posts. I chose the title “Proustian Memoir” for my weblog first to indicate the importance of my memories in forming all my thoughts and writings- naturally I am a nostalgic person and this is how I approach the possible hidden meanings of life- and then to talk about a unique and wonderful experience I had in my life: I was able to read the complete volumes of Marcel Proust’s novel, Á la Recherche du Temps Perdu.

This is a bilingual weblog; persian and english. Since some importat parts of my life experiences formed in both languages I decided to write about them in the related language, however the translation bridge will not be neglected.

So for my first post in english I would like to put the first part of “meg’s memoir”:

A debriefing from India
On Meg Walker’s journey to Hindoustan
By Siamak Delzendeh


Yes…….here is India. I can tell you from the cows walking freely in the streets. There is a city here. And there are wide streets and narrow alleys. And cows are here and there. One can see a few small trees on the sidewalk. I’m passing an intersection to get into a small alley. At the corner there is a nutmeg tree. I pick up the nut and let the Meg keep going through this narrow alley. What might she see if I suddenly write that it’s the night here and there’s no light on there, because it’s a quite small alley? And what if a cow is sitting there in the middle of the path?

She has a small light in her pocket and can see her way to the sixth door on the left where her host is waiting for her. She puts the light on the ground and I see there’s no cow in this alley. Alas!


O! Beautiful cow,
How rare you were in this world,
Ready for the thirst and
Leaden flowers of the grass. [i]



Yeh, here is the land of mysticism, the land of Buddha and the tree of conscious.

Meg is traveling north to south, spending few days here and there; passing by the cows on the roads, people everywhere and the real life as she would mention it later. She visits villages, people, seashore as well as monuments, palaces and India. Where is India? Maura- a friend of Meg who spent almost a year to find India in India- could show us India on the map; actually she would take us to an Indian restaurant in Montreal after that. To me she is India, she breathes like India and at least I cannot imagine her without her Indian side. Does India exist on the map? We should ask Meg when she is back. But to me India is somewhere Meg is traveling to; somewhere a cow gazing at you and you don’t know if you have to gaze back at her or look for a map in your bookshelf; somewhere, a hidden side of Maura or an invisible city is gazing at me; at Meg.


Fri, 13 Jan 2006 10:18:46 -0800
From: "meg walker"
Add to Address Book Add Mobile Alert Yahoo! DomainKeys has confirmed that this message was sent by gmail.com. Learn more
To: "siamak delzendeh" sia***@yahoo.com

yes, the land of incense, of princes and demons, of endless music, of deserts and mountains and lush greenery - i'm ready. i'm flying to Delhi and will see Agra immediately (and the Taj Mahal!) with cousins, then spend about 3 weeks in Delhi itself, then ... 2 weeks to figure out



Now I would like to write a bit about the negative spaces such as the corner of my cousin’s apartment hall. There’s a wooden window frame with lots of delicate carvings on it. I prefer to imagine it is made of sandal wood and I touch it and rub it several times to let the fragrance release. I can hear a cow mooing out the door. In such a beautiful afternoon I’m enjoying the coziness of this corner and the smooth smell of sandal (!!) mixed with the cow’s moo.

[i] Ardabili, Bahram. Gaav-e-zibaa. Tehran: Persian Poetry, 1960s.

to be continued...