در کلان شهرهای امروز، محله ها کم کم رنگ می بازند و فرهنگ غربت غربی جهان را به تمامی در می نوردد. قاب و پنجره های آلومینیومی و شیشه های بازتابی از یک سو و فرهنگ فردگرای انزواطلب از سوی دیگر بازمانده ی صفا و زیبایی را از چهره ی شهرها می زدایند و ما می مانیم وحسرت درزدن همسایه به طلب پاره ای نان یا که تخم مرغی. چه زیبا بود آن روزها که کاسه ی شله زرد همسایه را پر از گل های باغچه باز می گرداندیم، که هم باغچه داشتیم و هم همسایه را به نام می شناختیم. نه تنها همسایه که نانوای محله را و شاگرد بقال را هم به نام می شناختیم و اگر سلمانی محله مان دمی بیکار زیر سایه ی چنار جلوی مغازه اش سیگاری دود می کرد، سلام و احوالپرسی می کردیم و دست کم سر تکان می دادیم به پاس مدنیت و به افتخار شهروندی
امروز که از سوپرمارکت های بی روح روشن به نورمهتابی، بی نیاز به نانوایی و سبزی فروشی همه چیزمان را می خریم و به انزوای مرگبار چهاردیواری بی باغچه و بی بهارمان می خزیم به پرهیز از برخورد با همسایه ای که بعد از ماه ها هنوز ندیده ایمش و نمی دانیم مرد است یا زن – ولی هرکه هست حتمن تنهاست- تنها دل به دروغ تلویزیون می سپاریم یا که دلخوش به جعبه ی جادوی رایانه مان هستیم
فاجعه تلخ تر از نمای کوچکی است که دربالا دادم، اما می خواهم که این تارنگار، نگارگر امید باشد و برای همین می خواهم بحث اهمیت محله ها را بازکنم و برای آغاز مطلبی را که زمستان گذشته در بخش نظرها و به اعتراض به ترویج فرهنگ استارباکس پای یکی از مقاله های مسعود بهنود گذاشتم را در زیر می آورم. استارباکس که نام آشنای یکی از قهوه خانه های زنجیره ای امپراتوری است هزاران هزار شعبه در سراسر آمریکا و اروپا و آسیا دارد و بخشی از پروژه ی یکسان سازی فرهنگی امپراتوری و اقمارش است. خوشبختانه در ایران که هنوز از نظر سیاسی بخشی از امپراتوری نشده اثری از این نام نیست مگر یک قهوه خانه که لوگوی استارباکس را زیر نامی دیگر برای خود گزیده است. اشاره ام به امپراتوری روشن تر از آن است که توضیحی بخواهد ولی برای آشنایی بیشتر می توانید به اینجا سری بزنید و گذری هم به اینجا داشته باشید
بهنود گرامی ، این چندمین بار است که در نوشته هایتان از شیفتگی و به نوعی اعتیادتان به "استارباکس" سخن می رانید و هر بار خاطرم را که گرم از نوشته تان است به آتش می کشید. چرا که استارباکس نشانه ای ورای کنج امنی برای نوشیدن قهوه ی دلخواه است و امروز نماد فرهنگ مصرفی و استیلای همه جانبه ی امپریالیسم فرهنگی و اقتصادی آمریکا بر جهان غرب و همه جهان است. نمونه ی کامل " یکسان سازی" و امحای "دیگری" است. شنیده ام - و چه نیکو که ندیده ام به چشم – که در پاریس یک به یک چهارراه ها را تسخیر می کند و " کافه ی پاریسی" می رود تا خاطره ای باشد کمرنگ همچون همه آنچه تا دیروز اصیل بوده و دیگر نیست
در شهری که در چند فرسخی مرز ظاهری امپراتوری مصرف واقع است (وگرنه که شیطان بزرگ مرز نمی شناسد!) ، سالی پیش به جستجوی خانه ای و محله ای می گشتم که تا آنجا که بتوانم از شعبات بی شمار استارباکس دور باشم. جستجو نتیجه داد و همخانه با آزاداندیشانی شدم که چون من از این بیرق جدید امپریالیسم مصرفی اکراه داشتند. آن محله ی کوچک را "آخرین سنگر" نامیدیم و مرز آن از شمال راه آهن بود و از شرق و غرب و جنوب اولین شعبه ی استارباکس. درست روبه روی خانه مان کافه ای بزرگ بود به نام "امید" ، با دو سالن بزرگ و حال و هوایی متفاوت و متفاوط. هرهفته در سالن بزرگ پشتی ، گروهی محلی موسیقی اجرا می کرد یا جلسه ای برای حمایت از مستضعفان ، شاعران ، هنرمندان و یا محیط زیست برپا می شد. زمستان پیش که "امید" به دلیلی نامعلوم چند روزی بسته بود کابوس ظهوریک شبه ی استارباکسی دیگر خواب من و همخانه هایم را می آشفت. چراکه هرگاه تجارت غیروابسته ای – به فارسی لس آنجلسی و تورونتویی بخوانید بیزنس مستقل – شکست می خورد در محلش استارباکس یا مک دانلدز ی سبز می شود. حالا که چند ماهی است به دلایلی نه چندان خوشایند مجبور به ترک "آخرین سنگر" شده ام و دور شده ام از صفای محله ی کوچکمان ، دوهفته ای پیش همخانه ی پیشین به دیدارم آمده بود و آورده بود خبر از تعبیر نیمی از کابوسمان : کافه ی "امید" سرانجام به دست شهرداری چیان و به دلایلی پروانه ای- مالیاتی بسته شد. حال که این سطور را می نویسم نیمه شبی است و از ترس تعبیر نیمه ی دوم کابوسم به خواب نمی روم. باری این خاطره و این درد دل را آوردم تا از گوشه ای از زندگی در غرب سخن گفته باشم که رسانه ها به تصویر نمی کشند. چهره هایی از زنان و مردان آزاده ای که تا در غرب نبودم هرگز در رسانه هایی تصویری جمعی ندیده بودم . کسانی که با مرامی اخلاقی در آخرین سنگرها در مقابل استیلای جهانی فرهنگ مصرفی و نابودی سیاره مقاومت می کنند و در این راه ریاضت ها می کشند. استارباکس را به عنوان نماد این ضدفرهنگ تحریم می کنند. از تعاونی هایی خرید می کنند که کشاورزان محلی یا گروه های محرومی نظیر سرخپوستان کانادا و چیاپاس مکزیک را با خرید محصولاتشان و عرضه ی آن حمایت می کنند . دانه ها و غلاتی را می خرند که مونسانتو هنوز به دستکاری ژنتیکی نیالوده است و صدها و صدها عهد اخلاقی دیگر تا عصمت به آینه نفروشند که فاجران نیازمندترانند. باری درد دلی بود باشد که خاطرتان نیازرده باشم
امروز که از سوپرمارکت های بی روح روشن به نورمهتابی، بی نیاز به نانوایی و سبزی فروشی همه چیزمان را می خریم و به انزوای مرگبار چهاردیواری بی باغچه و بی بهارمان می خزیم به پرهیز از برخورد با همسایه ای که بعد از ماه ها هنوز ندیده ایمش و نمی دانیم مرد است یا زن – ولی هرکه هست حتمن تنهاست- تنها دل به دروغ تلویزیون می سپاریم یا که دلخوش به جعبه ی جادوی رایانه مان هستیم
فاجعه تلخ تر از نمای کوچکی است که دربالا دادم، اما می خواهم که این تارنگار، نگارگر امید باشد و برای همین می خواهم بحث اهمیت محله ها را بازکنم و برای آغاز مطلبی را که زمستان گذشته در بخش نظرها و به اعتراض به ترویج فرهنگ استارباکس پای یکی از مقاله های مسعود بهنود گذاشتم را در زیر می آورم. استارباکس که نام آشنای یکی از قهوه خانه های زنجیره ای امپراتوری است هزاران هزار شعبه در سراسر آمریکا و اروپا و آسیا دارد و بخشی از پروژه ی یکسان سازی فرهنگی امپراتوری و اقمارش است. خوشبختانه در ایران که هنوز از نظر سیاسی بخشی از امپراتوری نشده اثری از این نام نیست مگر یک قهوه خانه که لوگوی استارباکس را زیر نامی دیگر برای خود گزیده است. اشاره ام به امپراتوری روشن تر از آن است که توضیحی بخواهد ولی برای آشنایی بیشتر می توانید به اینجا سری بزنید و گذری هم به اینجا داشته باشید
بهنود گرامی ، این چندمین بار است که در نوشته هایتان از شیفتگی و به نوعی اعتیادتان به "استارباکس" سخن می رانید و هر بار خاطرم را که گرم از نوشته تان است به آتش می کشید. چرا که استارباکس نشانه ای ورای کنج امنی برای نوشیدن قهوه ی دلخواه است و امروز نماد فرهنگ مصرفی و استیلای همه جانبه ی امپریالیسم فرهنگی و اقتصادی آمریکا بر جهان غرب و همه جهان است. نمونه ی کامل " یکسان سازی" و امحای "دیگری" است. شنیده ام - و چه نیکو که ندیده ام به چشم – که در پاریس یک به یک چهارراه ها را تسخیر می کند و " کافه ی پاریسی" می رود تا خاطره ای باشد کمرنگ همچون همه آنچه تا دیروز اصیل بوده و دیگر نیست
در شهری که در چند فرسخی مرز ظاهری امپراتوری مصرف واقع است (وگرنه که شیطان بزرگ مرز نمی شناسد!) ، سالی پیش به جستجوی خانه ای و محله ای می گشتم که تا آنجا که بتوانم از شعبات بی شمار استارباکس دور باشم. جستجو نتیجه داد و همخانه با آزاداندیشانی شدم که چون من از این بیرق جدید امپریالیسم مصرفی اکراه داشتند. آن محله ی کوچک را "آخرین سنگر" نامیدیم و مرز آن از شمال راه آهن بود و از شرق و غرب و جنوب اولین شعبه ی استارباکس. درست روبه روی خانه مان کافه ای بزرگ بود به نام "امید" ، با دو سالن بزرگ و حال و هوایی متفاوت و متفاوط. هرهفته در سالن بزرگ پشتی ، گروهی محلی موسیقی اجرا می کرد یا جلسه ای برای حمایت از مستضعفان ، شاعران ، هنرمندان و یا محیط زیست برپا می شد. زمستان پیش که "امید" به دلیلی نامعلوم چند روزی بسته بود کابوس ظهوریک شبه ی استارباکسی دیگر خواب من و همخانه هایم را می آشفت. چراکه هرگاه تجارت غیروابسته ای – به فارسی لس آنجلسی و تورونتویی بخوانید بیزنس مستقل – شکست می خورد در محلش استارباکس یا مک دانلدز ی سبز می شود. حالا که چند ماهی است به دلایلی نه چندان خوشایند مجبور به ترک "آخرین سنگر" شده ام و دور شده ام از صفای محله ی کوچکمان ، دوهفته ای پیش همخانه ی پیشین به دیدارم آمده بود و آورده بود خبر از تعبیر نیمی از کابوسمان : کافه ی "امید" سرانجام به دست شهرداری چیان و به دلایلی پروانه ای- مالیاتی بسته شد. حال که این سطور را می نویسم نیمه شبی است و از ترس تعبیر نیمه ی دوم کابوسم به خواب نمی روم. باری این خاطره و این درد دل را آوردم تا از گوشه ای از زندگی در غرب سخن گفته باشم که رسانه ها به تصویر نمی کشند. چهره هایی از زنان و مردان آزاده ای که تا در غرب نبودم هرگز در رسانه هایی تصویری جمعی ندیده بودم . کسانی که با مرامی اخلاقی در آخرین سنگرها در مقابل استیلای جهانی فرهنگ مصرفی و نابودی سیاره مقاومت می کنند و در این راه ریاضت ها می کشند. استارباکس را به عنوان نماد این ضدفرهنگ تحریم می کنند. از تعاونی هایی خرید می کنند که کشاورزان محلی یا گروه های محرومی نظیر سرخپوستان کانادا و چیاپاس مکزیک را با خرید محصولاتشان و عرضه ی آن حمایت می کنند . دانه ها و غلاتی را می خرند که مونسانتو هنوز به دستکاری ژنتیکی نیالوده است و صدها و صدها عهد اخلاقی دیگر تا عصمت به آینه نفروشند که فاجران نیازمندترانند. باری درد دلی بود باشد که خاطرتان نیازرده باشم
1 comment:
Akh Siamak, ghorboone dastet, kheili chasbid.
Post a Comment